بالاخره پاسپورت پسرمان رسید. ولی با شش روز تاخیر! طوری که وقتی برای ویزاکردن نماند. (آنقدر برای پیگیری هرروز زنگ زده بودم به پستچی، که وقتی آمد دم در و گذرنامه را داد به دستم، گفت بالاخره پاسپورتتان رسید! و من جوری که انگار پستچی بخت برگشته مقصر باشد با عصبانیت گفتم حالا دیگه چه فایده؟؟)


و ما به هر دری زدیم (دقیقا هر دری که فکرش را بکنید!) نشد که پول سفر اربعینمان جور شود. 


اما این اول داستان نبود. بلکه آخرش بود. اولش از آنجا شروع شد که من ادعا کردم. و ادعای بسیار بدی کردم! 


اول داستان آنجا بود که احساس کردم امسال حتما باید برویم کربلا، و پیش خودم گفتم ما که تا حالا به درد امام زمان نخورده ایم. بلکه برویم و سیاهی لشگر اربعین باشیم.


و این قصه پیش رفت و پسرمان دندان درآوردنش گرفت و زد به بی قراری و پاسپورتی که باید دوروزه بیاید شش روزه هم به زور آمد و سیستم ویزا رفت توی هپروت و ارز گران شد و ما بی پول. هیچ چیز اوکی نبود جز استخاره مان!!! (و باز جای شکرش باقی بود!) و کلی اما و اگر و انقلت دیگر، که چشم ما نرسد به خاک پای زوار اربعین . 


می خواستند به ما بفهمانند که شما گردو غبار نشسته روی لباس زوار اباعبدالله هم نیستید. 

می خواستند رویمان را کم کنند و کم هم کردند! 

تا ما باشیم دیگر ادعا نکنیم. استاد عزیزمان همیشه میگفت بترسید از ادعا، که پدرتان را در می آورد.


خدایا ما را بیامرز به خاطر زیاده گویی هایمان. راستش چیزی به دلمان نیست. فقط حرف لقلقه ی زبانمان شده. مرده باد حرف. مرده باد ادعا.


به قول حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام، مَنْ کانَتْ حَقایِقُهُ دَعاوِىَ فَکَیْفَ لا تَکُونُ دَعاویهِ دَعاوِی؟ کسی که حقیقت گویی هایش ادعاى خالى ست، چگونه ادعاهایش ادعا نباشد؟


بنده از همین تریبون می خواهم به حضرت صاحب عصر اعلام کنم که "سیاهی لشگر تو بودن" هم لیاقت می خواهد که ما نداریم. 

خوبان عالم سیاهی لشگر تو می شوند و کوله شان را می اندازند و می آیند به سمت کربلای جدت. ما را ببخش آقا.



پ.ن1: پانوشت اینکه دلمان گرفته. بدجور هم. شاید اگر آبجی زهرا نمی رفت، طاهره نمی رفت، شاید اگر از اول نیت رفتن نکرده بودیم اینقدر دلم نمی سوخت. خواستن و خواسته نشدن بد آتشی ست.


پ.ن2: بزرگترین تفریح این روزهایم این شده که منتظر بنشینم علی کوچولویم صبح از خواب بیدار شود و من از دیدن چهره ی پف کرده اش کیف کنم و بخندم. و بزرگترین تفریح او این است که مثل بچه شیرها از سر و کولم بالا برود و تمرین ایستادگی کند. 

یکی از بهترین تفریحهای من و پدرش هم این است که هر روز گذرنامه اش را ببینیم و قربان صدقه اش برویم :)



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رسانه دیجیتال (01) بکائیان مهنوشت قیرینتیسیز آتا-بابا سوزلری دفترچه اول مارکت موفقیت در کنکور در 3 ماه( خط ذهنی من ) نیکا فراز آسیا تخلیه چاه بداغی ....ح س ی ن.... ایکس