دوستم مینا، تعریف میکرد، میگفت:
یه روز مادربزرگم مریض میشه، از قضا اون روز پنجشنبه بوده و دکتر متخصص پیدا نمیکنه.
ناچارا میره اورژانس و پیش یه دکتر عمومی، میگه: آقای دکتر حالم خیلی بده، حالا شما یه چیزی همینجوری بنویس بهتر بشم تا شنبه برم پیش یه دکتر درست و حسابی!!! :))
میگن منشیه از خنده ترکیده پاشیده رو میز، دکتره هم خودشو با دستگاه فشار سنج از سقف حلق آویز کرده میگه من پنکه سقفی ام!
پ.ن1: بخندید دیگه! :))
پ.ن2: احساس میکنم این چندوقته وبلاگم خیلی فاز غم برداشته، گفتم قضیه مادربزرگ مینا رو بگم یه کم شادروان بشید!
پ.ن3: من هروقت به مینا فکر میکنم خنده م میگیره، آخه خودشم مث مادربزرگش شوته!
درباره این سایت