ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا



بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد

به کوه خواهد زد

به غار خواهد رفت


من به این ابیات فریدون مشیری اعتقاد راسخ دارم.

در جایی که علم پزشکی با همه ی اِهِن و تُلُپَش نمیتواند گاهی دردهای ساده ی بشر را درمان کند، و وقتی کودک ده ماهه ات، در سال اول زندگی اش، سه بار سرما میخورد و هرسه بار تجویز پزشک چرک خشک کن قوی ست، چاره ای نمی ماند جز پناه بردن به عنبرنسارا (همان پشگل الاغ ماده ی خودمانی!) و کار مادر درمانده ای چون من، می شود مدام و مدام پشگل دود کردن. 


تعجب من این است که چرا با وجود اینهمه اشتراکات بین طب قدیم و طب جدید، این دو هیچگاه به نقطه ی تلاقی نمی رسند! با وجود این سخن مقام معظم رهبری مبنی بر احیای طب سنتی و تلفیق آن با طب نوین، چرا مدام اطبای طب نوین درحال مسخره کردن روشهای سنتی و روغن و سکنجبین و حتی پشگل! هستند و اطبای طب سنتی، مدام در حال کوبیدن و زیر سوال بردن اساس علم نوین! 

کجا این دو می خواهند دست در دست هم بگذارند و جهانی سالم تر با بیمارانی کمتر را برایمان رقم بزنند؟ 


من اما، ترجیح می دهم در کنار راههای نوین، (در گوشی بگویم تاجایی که مجبور نشده ام، به جای راههای نوین) راه حل مادربزرگانه را در پیش بگیرم و به جای اعتماد به سفکسیم و آموکسی کلاو، جوشانده بنفشه و عناب را برگزینم! و اعتقاد دارم که عقیده ام قابل احترام است!!! 

فکر کنم از آنهایی باشم که دوباره به جنگل پناه خواهم برد! به کوه خواهم زد! به غار خواهم رفت!!!



پ.ن1: نویسنده: مادری درمانده که از ابتدای دی، شروع کرده به مریض داری، و با حال مریض، نقش پرستاری باگذشت و خسته را بازی می کند. و هنوز بعد از یک ماه،صدای خرخرهای حضرت پسر، خواب شیرین را از چشمهایش می رباید!

پ.ن2: امروز تولد پدر خدابیامرزمان است. متشکر میشویم اگر فاتحه ای یا صلواتی برای شادی روحشان بفرستید.




تعجبی ندارد اگر همه (یا اکثر) پستهایم تعلق پیدا کند به علی کوچولو، چرا که این روزها همه ی ثانیه ها و لحظه هایم به او تعلق پیدا کرده. 

و فقط باید یک مادر باشید و یک پسر شیرین و مهربان و نق نقو مثل علی کوچولو داشته باشید تا بفهمید چقدر این تعلق خوشایند و دوستداشتنی ست. 


می گویند مهر مادری، جلوه ی کوچکی از مهر خداست. هرچند قابل مقایسه نیست ولی از خیلی جهات در درجه های پایین تر شبیه است. 


گاهی که علی کوچولویم مشغول بازی و سربه هوایی خودش است، 

مثلا دارد نخ آویخته از لوله ی گاز را (که در خانه ی ما کاربرد نخ پشه بند دارد) دور خودش می پیچد و بازی میکند، 

یا وقتی رفته سراغ جاروبرقی، و سعی می کند با دستان کوچکش، فلسفه ی وجودی این شیء عظیم و عجیب را کشف کند، 

یا وقتی می آید توی آشپزخانه و گیر می دهد به بطری سه لیتری سرکه انگور کنار یخچال و سعی می کند لیسش بزند.


و در همه ی حالات و بازی ها که اکثرشان هیچ ربطی به بازی های کودکانه ندارد و فقط تلاشی ست برای کشف و شهود و شناخت طبیعت و قوانینش!! وقتی خوب از بازی خسته شد، گرسنه شد، یا دلش برایم تنگ شد، نگاهش را می چرخاند دور اتاق تا مرا بیابد. و وقتی مرا هرجایی یافت، با خنده ای شوق آلود مخلوط با گریه، چهار دست و پا می آید به سمتم. 

و آن لحظه دلم قیژژژژژ می رود برای شوقش نسبت به خودم.  و نمی دانم چه سرّی ست در این علاقه ی من نسبت به بازگشت (توبه) علی به سوی خودم


به نظرم این عشق به بازگشت را خدا از طرف خودش انداخته در دل مادرها. خودش هم بازگشت کنندگان را دوست دارد. إن الله یحب التوابین و یحب المتطهرین.


گاه که از بازی های دنیا خسته می شویم، پایمان زخمی می شود، دستمان می خورد به در و دیوار، کلافه می شویم، همان موقع است که خدا نگاهمان می کند و دلش قیژژژژژژژ می رود که ما برگردیم به سمتش و خودمان را بیندازیم در آغوشش.


خدا توبه کنندگان را دوست دارد.



پ.ن. کنیز امام حسینی به رحمت الهی پیوسته. به نام حاجیه خانم شجری. از آن ن نیک روزگار که دنیا کم مثلش را دیده. به انتخاب خودتان فاتحه یا صلواتی نثار روحش کنید.



بالاخره پاسپورت پسرمان رسید. ولی با شش روز تاخیر! طوری که وقتی برای ویزاکردن نماند. (آنقدر برای پیگیری هرروز زنگ زده بودم به پستچی، که وقتی آمد دم در و گذرنامه را داد به دستم، گفت بالاخره پاسپورتتان رسید! و من جوری که انگار پستچی بخت برگشته مقصر باشد با عصبانیت گفتم حالا دیگه چه فایده؟؟)


و ما به هر دری زدیم (دقیقا هر دری که فکرش را بکنید!) نشد که پول سفر اربعینمان جور شود. 


اما این اول داستان نبود. بلکه آخرش بود. اولش از آنجا شروع شد که من ادعا کردم. و ادعای بسیار بدی کردم! 


اول داستان آنجا بود که احساس کردم امسال حتما باید برویم کربلا، و پیش خودم گفتم ما که تا حالا به درد امام زمان نخورده ایم. بلکه برویم و سیاهی لشگر اربعین باشیم.


و این قصه پیش رفت و پسرمان دندان درآوردنش گرفت و زد به بی قراری و پاسپورتی که باید دوروزه بیاید شش روزه هم به زور آمد و سیستم ویزا رفت توی هپروت و ارز گران شد و ما بی پول. هیچ چیز اوکی نبود جز استخاره مان!!! (و باز جای شکرش باقی بود!) و کلی اما و اگر و انقلت دیگر، که چشم ما نرسد به خاک پای زوار اربعین . 


می خواستند به ما بفهمانند که شما گردو غبار نشسته روی لباس زوار اباعبدالله هم نیستید. 

می خواستند رویمان را کم کنند و کم هم کردند! 

تا ما باشیم دیگر ادعا نکنیم. استاد عزیزمان همیشه میگفت بترسید از ادعا، که پدرتان را در می آورد.


خدایا ما را بیامرز به خاطر زیاده گویی هایمان. راستش چیزی به دلمان نیست. فقط حرف لقلقه ی زبانمان شده. مرده باد حرف. مرده باد ادعا.


به قول حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام، مَنْ کانَتْ حَقایِقُهُ دَعاوِىَ فَکَیْفَ لا تَکُونُ دَعاویهِ دَعاوِی؟ کسی که حقیقت گویی هایش ادعاى خالى ست، چگونه ادعاهایش ادعا نباشد؟


بنده از همین تریبون می خواهم به حضرت صاحب عصر اعلام کنم که "سیاهی لشگر تو بودن" هم لیاقت می خواهد که ما نداریم. 

خوبان عالم سیاهی لشگر تو می شوند و کوله شان را می اندازند و می آیند به سمت کربلای جدت. ما را ببخش آقا.



پ.ن1: پانوشت اینکه دلمان گرفته. بدجور هم. شاید اگر آبجی زهرا نمی رفت، طاهره نمی رفت، شاید اگر از اول نیت رفتن نکرده بودیم اینقدر دلم نمی سوخت. خواستن و خواسته نشدن بد آتشی ست.


پ.ن2: بزرگترین تفریح این روزهایم این شده که منتظر بنشینم علی کوچولویم صبح از خواب بیدار شود و من از دیدن چهره ی پف کرده اش کیف کنم و بخندم. و بزرگترین تفریح او این است که مثل بچه شیرها از سر و کولم بالا برود و تمرین ایستادگی کند. 

یکی از بهترین تفریحهای من و پدرش هم این است که هر روز گذرنامه اش را ببینیم و قربان صدقه اش برویم :)



اصلا روایت داریم کسی که تو آزمون رانندگی رد شده، از فرط دل شکستگی تا 24ساعت مستجاب الدعوه است!

به اینجور آدما زیاد التماس دعا بگید!


+دختره دفعه پنجمه امتحان میده، موقع پیاده شدن دنده رو خلاص نکرده، بعد میگه من گفتم این باقرزاده با من لجه! میدونستم قبولم نمیکنه!!

ماهیچ-ما نگاه.


این اولین سفر دونفره ی ماست، مادر و پسری!

سفر به شهر پلها (سی و سه پل، پل خواجو، پل فی، پل وحید! و الخ) میرم به دیدار یاران قدیمی،  فوامیل دور، رفقای مومن ارزشی!

اصفهان رو دوست دارم، چون میتونی تو میدون امامش، برای چند ساعتم که شده، از شر بلوای مدرنیته، به کاشیای  مسجد شیخ لطف الله پناه ببری، یا میتونی خود شاه عباس بشی رو تخت عالی قاپو و فارغ از هیاهوی تاج و تخت بشینی به تماشای چوگان بازی، یا شایدم بشی یه زن پوشیه زده ی  عصر صفوی، که اومده واسه جهاز دخترش مس قلمزنی بخره!

اصفهان رو دوست دارم چون منو میبره به فضای سنتی سیصد چهارصد سال پیش، وقتی بشر به جای نون لواش، هر روز صبح، نون سنگک دورو خاشخاشی میخورد ،ظهر قیمه ریزه و اشکنه میزد به بدن و شب، سرش رو به جای گوشی موبایل، رو بالش پنبه میذاشت، آخر سرم سرش به سجده ی شکر میرفت رو مهر.


فقط خداکنه این پسره از دماغمون در نیاره سفر نوستالژیکمونو!


تفاوت جامعه ی احساسی و جامعه منطقی در رفتار خرید مردم مشخص میشه

جاییکه وقتی شایعه ی گرونی بنزین رو میشنوند، مردم احساسی میریزن تو پمپ بنزین و تا خرخره تو باکشون پر می کنن

ولی جامعه منطقی با شایعه ی گرونی، از حد نیازش هم کمتر مصرف میکنه تا قیمت برگرده سرجاش!


آخه برادر من! مگه اون باک چقد جا داره؟؟؟ دیگه روغن مایع نیست که ده تا ده تا بخری انبار کنی! فوقش تا یه هفته دیگه بنزین داری، آخرش که چی؟؟؟



یکی از محبوب ترین اعمالی که تو مفاتیح وارد شده مربوطه به شب اول ماه رمضانه

همون سی تا مشت آب یخ و گوارا منظورمه


یادش بخیر مجرد که بودم تنها عملی که تو کل مفاتیح بهش مقید بودم همین بود که برم تو حیاط باصفای خونه پدری و سی تا مشت آب (مشت که نه، در واقع سی تا بیل آب) بریزم  تو صورتم، همچین که ششام  حال میومد.



یادش بخیر، کجایی مجردی؟؟


امسالم  نه تنها نتونستم آب بریزم تو صورتم، بلکه دم سحر علی بیدارشد و زد به گریه، حتی سحری هم نشد کامل بخورم. فلذا الان میتی هستم که نگاهم رو از رو عقربه بزرگه برنمیدارم!


اصلا همین که کارگردان این فیلمه،رضا یزدانی رو بعنوان بازیگر آورده،یعنی خدا به اندازه کافی زدتش ! ما دیگه لازم نیست چیزی بگیم.

دیگه نگیم از اینکه تنها حربه کارگردان برای جذب مخاطب و پوشوندن ضعف های فیلمنامه،انتخاب دخترای خوشگل و گنجوندن  عاشقانه های تکراری و کلیشه ای توی فیلم بوده!


چی میشه که برای پرداختن به موضوع حجاب، از المانهای بی حجابی و آرایشهای غلیظ و عشوه های بی حدومرز و روابط باز محرم ونامحرم استفاده میکنیم؟؟ بعد انتظار داریم تاثیر بذاره عایا؟؟؟




داداش بزرگه استاد دانشگاهه

امشب یه چیزی تعریف کرد که به کل از این نسل دانشجو ناامید شدم، انگار چیزی از جنس مادرانگی ته دلم لرزید.

میگفت دختره میشینه تو سالن دانشکده، تکیه میده به دیوار، پاهاشم دراز میکنه، بماند که شلوارش تا وسط ساق پاشه و پاهاش پیداست، وقتی میبینه داری میای، حتی پاهاشو جمع نمیکنه که رد بشی! همینقدر نابود! همینقدر بی ادب!


داداش بزرگه عضو هیئت علمیه، جوانک هم نیست، محاسنی داره و مشخصه که استاده، یعنی کسی با دانشجوها اشتباهش نمیگیره


مادرو پدرا چی یاد این نسل دادن جز زبون درازی و بی ادبی و طلبکاری؟؟؟


برای بچه هام بشدت نگرانم، یه چیزی ته دلم می لرزه. 


و ما به شدت و با تمام قوا در حال حمله بودیم، که باد صبا با یه ضدحمله، ما رو غافلگیر کرد. باید بگم که رکب خوردیم!


این چه اخلاق بدیه که بادصبا داره که هرروز یکی دو دقیقه زودتر از دیروز اذون میگه؟؟ شاید یکی هنوز شربت خاکشیرش رو نخورده باشه!



یعنی فی الجمله نمانده راهی که ما برا کشتن پشه هامون امتحان نکرده باشیم!

از پیف پاف های مختلف، ه کش برقی،چسب پشه و حتی چسب مووش! ولی پشه ها پایگاهشونو محکم حفظ کردن و قصد تسلیم شدن ندارن!

منتظرم دو  سه روز دیگه اینا یه سم آدمیزادکش بریزن تو خونه و ما رو تارومار کنن، بعد خودشون سالیان سال به خوبی و خوشی زندگی کنن!


شاید باورتون نشه، ولی من مطمئنم که آه جانسوز من بوده که دامان فردوسی پور رو گرفته!

همون دوشنبه شبایی که از خستگی چشمام میسوخت، پتو رو میکشیدم روی سرم ولی از صدای فردوسی پور که تو خونه میپیچید خوابم نمیبرد و در حالی که دندان به دندان کین میخاییدم، باغضب  میگفتم ساکت شی الهی عادل!

وی سرانجام برای همیشه ساکت شد!


یهو دلمون هوای اردهال کرد، زدیم از خونه بیرون

اردهال زیارتی داره و قتلگاهی در چهارکیلومتری زیارت، دقیقا وسط کوه.

جایی که حضرت سلطانعلی بن محمدباقر علیه السلام، از شر حاکم وقت، به اونجا پناه میبره و پشت تخته سنگی پناه میگیره که نیروهای حاکم سرمیرسن و با لب تشنه سر از بدن حضرت و یارانش جدا میکنن. وبعد مردم میان بدن آقا رو میپیچن تو قالی و میبرن اردهال دفن میکنن.

هیچوقت نمیرفتیم قتلگاه، این بار قصد کردیم بریم

جایی بود وسط کوه، یه جاده مستقیم کشیده بودن تا اونجا و بعد کلی پله تا اون بالا.

روی تخت سنگی که سر مبارک حضرت رو جدا کردن، یه ضریح ساختن

یعنی دل آدم ازین همه غربت اهل بیت کباب میشه. بخاطر رستگاری ما آواره میشن،کشته میشن، یکی کفنش میشه بوریا، و یکی قالیچه!



شاید موقعی که مردم عاشق اهل بیت بودن و حکام دشمنشون، کسی فکرشم نمیکرد که روزی قدرت مردم به حاکما بچربه و اینجا بشه بارگاه! الحمدلله در زمونه ای زندگی میکنیم که حب اهل بیت جرم نیست.


هنوز تو عمرم اینجوری قرآن سر نگرفته بودم!

که وسط بک «یا الله» گفتن ها، نقش شورای حل اختلاف بین علی و دخترخاله اش زینب رو ایفا کنم که کی بطری آب صورتی دستش باشه، کی بطری سبز!

و وسط «بمحمد بن علی» گفتن هام، ماشین قدرتی رو از کیفم دربیارم، و بدم به علی، تا بلکه قائله رو بخوابونم ! بعد که ببینم اوضاع بدتر شد، کرم کوکی رو بدم به علی و ماشین قدرتی رو بدم به زینب!

و وسط «بعلی بن محمد» گفتن ها، علی بزنه زیر گریه، و من سریع و نجویده خدا رو به حق بقیه معصومین قسم بدم و قبل از مداح تمومش کنم!

بماند که قبلش چطوری تو راه و نیمه راه - درحالی که داشتم پشت سر زبل خان راه میرفتم تا نکنه دسته گل جدیدی به آب بده - جوشن کبیر خوندم!

بعد به خودم دلداری میدم که اگه خدا اوس کریمه، بلده این شکسته بسته ها رو هم قبول کنه!


یه بار رفتم کلاس نویسندگی

استاد از همه میپرسید که چه فعالیتهای درراستای نوشتن دارن،

من گفتم یه وبلاگ دارم که توش مینویسم.

استادباتعجب پرسید: مگه وبلاگها هنوز زنده اند؟؟؟


یعنی هممونو با فک و فامیل رییس بیان شست، انداخت گلو بند!


خدا به زمین سرد بزنه اونی که تصمیم گرفت از طریق العلما نجف تا کربلا رو طی کنیم! 

عجب جاده ای! حالا نه که علامه مجلسی و شیخ طوسی هم هستیم! با این اکیپی که ما راه انداختیم!

اول فکر کنم بهتره یه تعریفی از گروهمون بدم. ما یه کشکول بودیم، از همه قشر آدمی بینمون بود. اسمش این بود که از بچه های هیئتیم ولی درواقع بینمون همه جور آدمی پیدا میکردی. بچه دار.مجرد. پیر.جوون.عروس و دوماد. مطلقه. پلیس. (نه ببخشید بینمون نبود!) وسواسی.شه.شکمو.هیچی نخورِ با هوا زنده بمون!

جالبه که رییس کاروان، که همه کارا رو جور کرده و همه رو راه انداخته، مدام اصرار داره که این گروه، کاروان نیست! صرفا یه گروه دوستانه ست! انقد هی گفت کاروان نیست که همه براش دست گرفتن. وقتی میخواستن جمعمون کنن داد میزدن میگفتن «کاروانِ کاشان که کاروان نیست!»


حالا این کشکول یه مدیریت پنهان داره به نام امیرآقا (که از قضا پسر صابخونه مونم هست) و همونم بود که ما رو انداخت تو طریق العلما!! درواقع ما دنبال اون راه افتادیم تو طریق العلما! خودش برای اینکه راحت هرجا میخاد بره زنش رو نیاورده بود، اون وقت ۲۸نفر بهش آویزون شده بودن که هرجا میری ما رو هم ببر! فک کنم زنش بدجور آه کشیده بود.

اوایلش خیلی خوب بودا، آبادی بود. مردم دم در خونه هاشون موکب میزدن و پذیرایی میکردن. همه چیزی هم پیدا میشد.از کباب خالص گوسفندی (زن حامله اینجاها نباشه یه وخ!) تا پلو ماهی. تا آب. نمک. ماساژر! و خلاصه همه چیز. و مردها و بچه های آبادی با اصرار و التماس ما رو به سفره شون دعوت میکردن، و بچه های گروه ما هم که قربونشون! دست رد به سینه هیچ راحت الحلقومی  نمیزدن! یعنی هرچی از سنگ نرمتر تو مسیر میدیدن مث جاروبرقی میبلعیدن! (بابا بی انصاف! به معده ت رحم کن! جاروبرقی هم یه ظرفیتی داره! اون معده پر نمیشه یعنی؟؟؟)

تا اینجاش خیلی خدایی کیف داد، یعنی در حدی که من میگفتم اینجا طریق العلماس یا طریق الشکموها؟؟

ولی از یه جایی به بعد دیگه آبادی تموم شد و فقط شد بیابون خدا! با خاکهای داغ.(اینجا دیگه فرق ما با علما معلوم شد!) 


چیزی قریب به سه چهارکیلومتر از آبادی دور شدیم درحالی که تا چشم کار میکرد صحرا بود! همه له له میزدیم با تن هایی خسته و رنجور، از دور یه خونه دیدیم.

طبیعتا راهمون کج شد به سمت خونه ی مذکور

بساط سفره ی ساده ای جور بود و همه ی اهل خونه، از زن و مرد و بچه، درحال خدمت رسانی به زوار بودن.

همه کاروان ولو شدن. یه کم که خستگی از تن درکردیم، یه گروه عراقی رسیدن، و به فاصله چند دقیقه یه گروه ایرانی.

یه خانم اصفهانی بین این گروه ایرانی بود که خیلی دلش میخواست با این عربا اختلاط کنه ولی بنده خدا زبونشونو بلد نبود. به من گفت شما فارسی-عربی حرف میزنی؟ گفتم نه! من فقط چندتا کلمه دست و پا شکسته عربی بلدم. 

وقتی از من ناامید شد، خودش شروع کردن به حرف زدن با یه خانم عرب. حالا این اصفهانی غلیظ حرف میزد، اون عربی غلیظ.هیچ کدوم حرف همدیگه رو نمیفهمیدن ولی هردوتاشون پایه ی اختلاط بودن. 

انقدر صمیمی که فکر میکردی دوتا جاری نشستن دارن غیبت مادرشوهرشونو میکنن! جالبش این بود که یه چیزی میگفتن، دوتا باهم میزدن زیر خنده! ما هم فقط نگاهشون میکردیم و میخندیدیم.

خنده هامون که تموم شد راه افتادیم سمت طی باقی مسیر، درحالی که حضرت آقا بشدت گرما زده شده بود و بدحالیش از چندفرسخی معلوم بود. 

و خدا رو شکر که یه جایی دم گرم ما در آهن سرد امیرآقا اثر کرد و از خر شیطون پیاده شد و بی خیال طریق العلما شد و اینگونه بود که ما هدایت شدیم به مسیر اصلی نجف به کربلا!



با هر ضرب و زوری شده، بعد از چندین کیلومتر پیاده روی توی مهران به مرز رسیدیم.

دوساعتی منتظر شدیم تا همسفرامون لِک لِک کنان از راه برسن. (همینجا اولین درس زیارت اربعین رو بهتون بدم و اون اینه که هرگز و هرگز با کاروان نرید، یه گروه نهایتا پنج شش نفره، هم معطلیش کمتره، هم دلچسب تره، به همه برنامه هاتونم میرسید)

بعد از دوساعت که رسیدن به ما، تازه میگن شماها کجایید؟؟؟! انگار اونا منتظر ما بودن!

خلاصه بعد ازین که مرز حسابی شلوغ شد و آفتاب رسید فرق آسمون، و مغرمزمون تو کاسه سرمون جوش اومد، چپیدیم توی جمعیت و رد شدیم رفتیم تو خاک عراق.

اونور که رسیدیم، دیدیم همسفرمون، خانم «د» که آسم داره و تو گرما و استرس نفسش تنگ میشه، حالش بد شده و نشسته زمین. عروسش هم بنده خدا هول کرده بود و گریه میکرد. خود آقای «د» هم یه شکلات دستش بود و میخواست به زور بده به عروسه.

حال خانم د که یه کم بهتر شد، دیدم از پشت سر چادرش افتاده و موهاش پیداست، شاید در حد دوثانیه دست علی رو ول کردم تا چادر بنده خدا رو بندازم رو سرش، برگشتم دیدم علی نیست! گم شدن بچه تو اون وانفسا که شبیه صحرای م، مردم کالفراش المبثوث به هم میلولیدند، چیزی شبیه سقوط آزاد از برج میلاده! فقط یادمه که جیغ میزدم و به همه میگفتم علی کو؟! همه مات نگاهم میکردن.

دویدم تو جمعیت و بلندبلند صداش کردم. یهو دیدم با خنده و شیطنت، دوان دوان داره از لای دست و پای مردم میاد بیرون. گرفتمش و دادمش به یه خانما و خودم با دست و پای شل شده و لرزان با چشمان اشک آلود افتادم یه گوشه.

اون شکلاته که آقای د به زور میخواست به عروسش قالب کنه، قسمت من شد! 

دیگه بعدازین ت حسابی، تصمیم گرفتم حتی اگه کوفته قلقلی هم از آسمون بارید، یه لحظه هم از علی چشم بر ندارم. و نداشتم.



خانم صابخونه مون که قضیه رو میشنوه، با چشمانی اشک بار میگه:«فک کردی بچه خودش برگشته پیشت؟ نه خیر، امام زمان دستشو گرفته و گفته بیا بچه، ازینور برو پیش مادرت. وگرنه تو اون شلوغی که بچه گم بشه به این راحتیا پیدا نمیشه!» 


سلام، زیارتم قبول

و همچنین زیارت همه دوستانی که رفتند پابوسی آقا، قبول

فرصت نشد بیام و حلالیت بطلبم و بگم داریم میریم.

ولی فرصت شد که بریم

و برخلاف بعضیا که میگفتن نرو. سخته.پسرت شیطونه.اذیت میشی. مریض میشه. و هزاران انقلت دیگه، ولی ما رفتیم و خودمونو سپردیم به خدای حسین علیه السلام

نمیگم اذیت نشدیم، گرم بود، خستگی بود، شلوغی بود، ولی فدای امام حسین بشم. همه کارا رو خودش راست و ریست کرد. همه جا کارمون پیش رفت، جایی در نموندیم.

علی ای حال، با کوهی از تجربه، به هیچ وجه پشیمون نیستم از رفتنم و قطعا ان شالله سال دیگه هم تلاش میکنم برای رفتن

جای همه ی دوستان حقیقی و مجازی زیارت کردم. 

بزودی ان شالله میام و گوشه هایی از خاطرات مارکوپلو رو تعریف میکنم.فعلا بشدت خسته ام و خوابم میاد

یاعلی مدد


فرصت محاسبه یه روزه ی من تموم شد.

این کار رو بخاطر این انجام دادم که توی طول روز خیلی کارهای الکی انجام میدم. بعد از خودم شاکی میشم که چرا به فلان کار نرسیدم.


اولین کار لغو امروزم ازین قرار شد که یه مسلمون کله سحر (همچین کله سحرم نبود ها) اومد زنگ خونه ما رو زد و گفت این ال نوده دم در مال شماست؟ و من مث مرده ای که از گور برخاسته، با چشمانی پف کرده و صدایی که از ته چاه در میومد گفتم زنگ بالا رو بزنید!

(خدایی این نصیحت رو از منِ پیرِ فرزانه داشته باشید؛ هروقت ماشین باکلاسی دم در خونه ای دیدید، زنگ طبقه بالا رو بزنید، چون زیرزمینا اکثرا مستاجران که ماشین باکلاسشون کجا بود آخه؟؟!)

و اشتباهم این بود که به جای اینکه پاشم و به کارام برسم،رفتم دوباره خوابیدم و ادامه ی خواب چپ اندرقیچیم رو دیدم. و یه ساعت رو الکی هدر دادم!

مورد بعدی که وقتمو درش اتلاف کردم، وقتی بود که بیدار شدم و همراه با صبحونه خوردن و این حرفا، شروع کردم به چک کردن دونه دونه پیام رسانها (حالا ایتا و اینستا رو میشه تو وقتای مرده هم چک کرد!)


یه مقداری هم این وسط صرف قطع و وصل شدن اینترنت و درست کردن فاکتورهای اشتباهی و دریوری شنیدن از داداش کارفرما شد (مبنی براینکه حواست کجاست فاکتور فلانی رو به حساب بهمانی زدی)


یه مقدار (بخش اعظم اوقاتمون) هم که بعد از بیدارشدن بچه به رسیدگی به امورات فرزند گذشت؛ اعم ازینکه پسته کیلویی 150 تومن رو ریختیم تو حریره و آقا بدش اومد و نخورد و .

که خب دیگه چون انجام وظیفه ست خرده ای بهش نمیگیریم!


البته دیگه من حساب نمیکنم اون نیم ساعتی که به دستور آقا، خرگوشه و لاکپشت چش قلمبه و گامبالو و زرافه سبزول و نی نی (اسم عروسکاشه) رو سوار کامیون کردم و دور خونه چرخوندم! 

یا اون یه ربعی که عصر، ضرب گرفته بودم پشت قمقمه و با آهنگ میخوندم «عروس ما هل داره.نمک و فلفل داره.» تا بلکه اختلاف بین علی و زینب (دخترخاله ی دوساله ی علی) سر موتور یادشون بره! این مورد دوم مخصوصا اصلا لغو حساب نمیشه چون ادخال سرور در قلوب مومنین هم بحساب میاد!


با همه ی این تفاسیر و با ارفاق! به این نتیجه رسیدم که حدود پنجاه درصد زندگیم رو لغو و بیهودگی فراگرفته. باید فکرای بهتری برای زندگیم بکنم. لحظات جوونی داره مث باد میره و ما هیچ، ما نگاه.

به قول اوشون، فتأمل!



امروز میخوام دقت کنم تو کارهای روزمره ام؛

ببینم چقدر از کارهام لغو و بیهوده است.

 چقدرش هیج دردی رو ازم دوا نمیکنه.

چقدرش وقت کارهای مفید دیگه رو پر میکنه که من به اونا نمیرسم.

میخوام امروز یه خونه تی ذهنی داشته باشم.



نتیجه متعاقباً اعلام خواهد شد.


من جدا نگران حسن هستم!

همش میگم یه وقت اون وسط از خنده غش نکنه، صندلیش از پشت سر بخوره زمین، نعلینش بره هوا، آبرومون بره جلو اون یارو مو زرده!


خودتو جمع کن حسن! ما آبرو داریم!



جدی اگه چیزی انقد خنده داره، بگن همه ملت باهم بخندیم! کلیک 



نمی دونم چرا ما آدمای این دوره، از نصیحت شنیدن خوشمون نمیاد. 

یعنی کلا از موعظه و پند و اندرز فراری هستیم. 

درحالی که خداوند به پیامبرش دستور میده که "و ذکِّر، فإنَّ الذکری تنفع المومنین" " موعظه کن که موعظه به مومنان سود می رساند." 


اصلا قدیما میرفتن پیش آدمای خوب، میگفتن ما رو موعظه کنید. 


یا خود مولای متقیان، به یکی از صحابه شون میفرمایند که منو موعظه کن!! چون در شنیدن اثری هست که در دانستن نیست. جل الخالق!


حالا اینکه انقدر از زیر بار موعظه شنیدن در میریم، یا معنیش اینه که آثار موعظه رو نمیدونیم، یا اینکه خدایی نکرده اصلا مومن نیستیم که بخواد بهمون سود برسونه!


و البته حالت سومی هم داره و اون اینه که موعظه گوینده خودش چندان مصرّ به عمل به گفته ش نیست. (برخلاف پیامبر عزیزمون که خودش پیشقدم اول بود) که در این صورت هم مولای متقیان میفرمایند که ننگر که گوینده کیست. بنگر گفتارش چیست.

درهر صورت هیچ راه گریزی از موعظه شنیدن وجود نداره. حالا برای تمرین، هرکدومتون به من یه موعظه برسونید. از همین میز اول شروع کنید. یاعلی


هر خیر و صلاحی که از هرجا بهمون رسید، از باب الجواد تو بود.

اومدیم به پابوست، و دم آخر، موقع زیارت وداع، دلمون رو، ایمان رو به دستت امانت سپردیم، چرا که جایی مطمئن تر از امانات تو ندیدیم.

چشمای گریونمون رو گره زدیم به شبکه های پنجره فولادت و دخیل بستیم به خان کرمت. که "عادتکم الاحسان. وسجیتکم الکرم."

رفیقی بامرام تر از تو پیدا نکردیم تو این دشمن بازار دنیا، وچه خوب انیسی شدی برا دل یتیممون

یا معین الضعفاء. ما به جز گدایی در درگاه سلطان کاری بلد نیستیم. دست ما و دامان تو.



و ما بالاخره گچ آبی دست علی رو باز کردیم! اونم درست زمانی که تازه با گچ دستش رفیق شده بود و تازه پی برده بود که اگه با سرعت صدکیلومتر بر ثانیه هم دستش رو روی شیئی بکوبه، دردش نمیاد، هرچند جسم مقابل پودر بشه!

یعنی دیگه این آخریا نزدیک بود خودمون بریم بیمارستان سرو کله ی شکسته مون رو گچ بگیریم از بس فرت فرت گچ آبیش رو کوبوند تو سر و فرق و دماغ و چش وچارمون! (ایشون ابراز محبتش این شکلیه که میره عقب، و سپس با سرعت قرقی خودشو پرت میکنه روی فرد مورد لطف! و همچون چکش، با کوبیدن مکرر دو دست بر کله ش، مورد نوازش قرارش میده!)

ولی لطف خدا نصیبمون شد که گفتن سر دوهفته گچ رو باز کنید و بیش ازین از الطاف حضرت پسر بهره مند نشدیم.


الحمدلله دست پسر خوب شده و مشکلی نداره. ممنونم از اون عزیزانی که این چندوقت به یاد علی بودن و سراغش رو میگرفتن. ان شالله تو شادیاتون جبران کنیم:)


دم مرز، بعد از معطلی های فراوان، آقای د ازم پرسید:«خسته شدید؟» گفتم:«خسته بشیم؟ تازه اول راهه، کاری نکردیم که خسته بشیم». سرشو ت داد و گفت: اوه اوه. راست میگی، تازه اول راهه!

(این آقای د، که بهش حاجی هم میگن، رفیق قدیمی بابای خدابیامرزمونه، و رفیق حضرت آقا. هرجا میدیدمش، یاد بابام میفتادم. کانه بابا بود که تو همه ی مواقف همراهم بود.)


وارد خاک عراق شدیم.

قرارمون به رفتن به کاظمین بود و تلپ شدن تو خونه ی ابوجعفر، پدرزن یکی از دوستان حضرت آقا به نام سید محمد

اما به خاطر معطلی طولانی داخل خاک ایران، همه ماشینا رفته بودند و چیزی نمونده بود برای ما 28 نفر.

 چندتا از آقایون رفتن دنبال گرفتن ماشین و ما بچه دارها و خانمها، نشستیم گوشه ای و در حالی که خاک خالص داخل هوا رو استنشاق میکردیم، منتظرشون شدیم.آقایون اومدن و گفتن ماشین نیست،منتها بهتره تا شب نشده راه بیفتیم تا یه ماشینی پیدا بشه.

خلاصه همه اهل و عیال راه افتادیم به سمت نقطه ای نامعلوم.و هرکدوم نذری به دل گرفتیم و شکرخدا که یه ون پیدا شد، منتها با قیمت سوبله، اما انگار چاره ای نبود، سر همین ماشین هم دعوا بود.پس پریدیم بالا و راه افتادیم.

مسیر طولانی بود، ولی به لطف شوخ طبعی پسرها و شوخی های آقای د و آقاپلیس کاروان، سختی مسیر به شدت کاهش یافت. (دومین درس سفر اربعین رو همینجا بهتون میدم و اون اینه که حتما با کاروان برید، و حتما همسفرهاتون شوخ باشن، چرا که واقعا مسیر کوتاه تر و دلچسب تر میشه! تازه کالسکه تونم بقیه براتون میارن!)

درمورد پلیس جوانِ کاروان توضیح مختصر اینکه این پلیس، خودش چندتا محافظ میخواست تا بقیه رو از دست شرارتها و شیطنتهاش در امان نگه داره، به شدت شلوغ، حراف، سوتی دهنده در حد لالیگا، اهل کلمنکل با همه! و در مواقع ضروری برای آسایش بقیه واقعا از خودش میگذشت.(حالا شاید برای اینکه ثابت کنه پلیس خوبیه!)

به بغداد که رسیدیم، همه به هم سفارش میکردن که چشماتونو درویش کنید! اینجا بغداده! خانما روسری ندارن! و هنگام گذر از کنار تابلوهای تبلیغاتی، سرهم داد میزدن اونورو نگاه کن!! و تو عالم دوستی، به هم تهمت چشم چرونی میزدن و ریسه میرفتن از خنده.


به هر سختی، منزل ابوجعفر رو پیدا کردیم. صاحبخونه اومد به استقبالمون. و از اونجایی که شب بود و تاریکی، کم و کیف خونه رو نفهمیدیم.فقط راهنماییمون کردن به طبقه ی بالا که سه تا اتاق داشت.

یه کم که نشستیم، خانم صاحبخونه با یه سینی پر از پپسی و سون آپ اومد بالا. پپسی هایی که بعدا تو اتوبوس مسیر نجف، یکی یکی از تو کیف پسرا در میومد و صدای پییسسسسش اتوبوس رو برمیداشت!(یعنی این پسرای شکمو هیچ جا برای ما آبرو نذاشتن!)

از پنجره نگاه کردیم تو حیاط، خودمون رو روی آب دیدیم! آبی که بعدا فهمیدیم دجله ست! در واقع از تو حیاط خونه، دجله رد میشد!

و بعدتر فهمیدیم اومدیم خونه ی فرماندار سابق بغداد! و این اراضی اطراف دجله، رسیده به رجال دولت که یه منصبی تو حکومت داشتن! 

خوبیش این بود که اهل خونه هروقت دلشون میخواست، نیکی میکردن و مینداختن تو دجله!

و پسرها یکی یکی به عاقبت نیک سیدمحمد غبطه خوردن که روزی تو پایگاه رفیقشون بوده و امروز داماد فرماندار بغداده:/

عروس خونه که اسمش مروه بود، همه جور خدمتی میکرد. از غذا پختن، تا پذیرایی، تا شستن دیگ. و من به این فکر کردم که ما اصلا دستمون به آیفون تصویری فرماندار تهران هم میرسه؟! تا چه برسه بریم تو خونه ش؟ و تا چه برسه که عروسش برامون دیگه بشوره و سالاد درست کنه؟؟!

پس از شام، همه عقلهامونو روی هم ریختیم، و خودمونو تیکه پاره کردیم تا تونستیم دوتا کلمه حرف با مروه خانم بزنیم، و پس از تلاش فراوان،فقط فهمیدیم که مادرشوهرش بلژیکه (به این میگن عروس! مادرشوهر رو فرستاده بلژیک!) 

آخرشب، علی سر ناسازگاری گذاشت و زد به گریه و غریبی(کلا پسر ما با خواب تو محیطهای غریبه مشکل داره) و انقد تو حیاط، کنار دجله راه رفتیم و نیکی انداختیم توش، تا پسر خوابش برد. و خودمونم بیهوش شدیم تا صبح.

صبح رفتیم حرم زیارت. و چه زیارتی.جای شما بسیار سبز

و من به نیت همه ی دوستان حقیقی و مجازی نماز حاجت و زیارت امین الله خوندم.

در مسیر برگشت از حرم، انقدر هوا گرم بود که مدام به خودم فحش آبدار میدادم که چرا دوتا کوله به اون بزرگی رو پر از لباس گرم کردم. و اگه لباس انقدر گرون نبود، قطع به یقین همه لباسها رو همونجا دور مینداختم.(درس سوم اینکه دیگه اربعین افتاده تو گرما، پس هیچ نیازی به لباس گرم ندارید،فقط یه سوییشرت برای بچه کفایت میکنه)

برگشتیم و ناهار رو هم تو خونه ابوجعفر خوردیم و بعد از ناهار، پس از "میریم نمیریم میریم نمیریم" های فراوان مدیریتِ کاروانی که کاروان نیست، بطور ناگهانی تصمیم گرفتیم بریم نجف.



اصلا کاری به مبحث موسیقی ندارم، 

ولی مثلا اگه امام زمان عج، ببینه که ما امشب برای جشن آغاز امامتش، آهنگ «ای شاخ تر برقص آ، ای خوش کمر به رقص آ» با همون شدت دیمبل دومبلش گذاشتیم و خوشحالی کردیم، چی بهمون میگه؟

یا اگه حضرت حضور داشت، بازم انقد رو داشتیم که از رادیو پخش کنیم :« عاشق و دربدرم، زده امشب به سرم، که دلت رو ببرم!» (الان خواننده اینا رو به کی داره میگه؟؟)

واقعا این آهنگا در جشن امامت امام زمان شایسته است؟ 

گاهی به این نتیجه میرسم که  واقعا نمیفهمیم داریم چی کار میکنیم، به قول شیرفرهاد ما نوفهمیم! ما نفهمیم!


بچه تر که بودم، فکر میکردم اگه بزرگ بشم، باید تو حیطه ی دلبخواهی ها و علاقه مندی هام فعالیت کنم؛ 

مثلا مثل این سوسولا یه گالری نقاشی بزنم، و بعد نصف روز بمونم تو گالری و به هنرجوهام آموزش بدم، و سوالات چرت بازدیدکنندگان رو، درمورد خلقِ آخرین شاااهکارِ هنریم پاسخگو باشم! 

و نصفه ی دیگه ی روز رو هم توی پاساژ، درحال ست کردن رنگ ساق دست با گیره ی روسریم باشم، یا توی خونه در حال زدن ماسک هلو و خیار به صورتم دیده بشم، و یا تو کافه ای که تو سکانس آخر در اونجا با حضرت آقا آشنا میشم، قهوه ی ترک بنوشم، سیگار بکشم (نه،ببخشید سیگار دیگه تو رویاهام نبود!) و جدیدترین کتابِ امیرخانی رو برای بار دهم تورق کنم!


 فارغ التحصیل که شدم، گفتم حالا بخاطر یه مشت دلار یه مدت تو حیطه ی غیرعلاقه مندیم کار میکنم، اوضاع که بهتر شد میرم دنبال علاقه هام!


اما الان، اگه من و حضرت آقا صبح تا شبم در حیطه ی غیر دلبخواهمون بدوییم (شما بخونید آهو_دو بزنیم!) و کار کنیم و پول جمع کنیم و حتی خیال خام علاقه هامونم در سر نپرورونیم، و علی هم همپای ما بدوئه و بچم از همه ی چوب شورها و پفیلاهای مورد علاقه ش بگذره، بازم نمیتونیم  حتی رویای خونه دار شدن در پنج سال آینده رو در سر بپرورونیم!


یعنی خدا لعنتت کنه پرزیدنت!! (بیش باد)



آهای شمایی که میگی اینا مردمن، مطالبه ی به حق دارند، ناراضی اند، باید بریزن تو خیابونا! 

گناه اون بدبختی که یه عمر جون کَنده، تا خرخره تو وام و قسط بوده، با هزار مکافات یه مغازه زده یا پمپ بنزین راه انداخته و داره نون حلال در میاره، چیه که باید سرمایه ی یه عمر تلاشش جلو چشماش آتیش بگیره؟؟ 

مگه اون بنزین رو گرون کرده؟

مگه اون تصویبش کرده؟ 

مگه اون قاچاق کرده؟

اصلا اون بیچاره خودش یکی از همین اقشار آسیب پذیره! 


یعنی باور کنیم کسی که با کلت و نارنجک دست ساز و هزارتا ترفند و روش آتیش کشیدن و آشوب کردن میریزه تو خیابونا و به نوبت از اول خیابون شروع میکنه به آتیش کشیدن مغازه های مردم بی گناه، جزئی از مردمه و فقط از افزایش قیمت بنزین ناراحته؟ 

یعنی الان کسی دوتا گوش دراز رو کله ی ما میبینه؟؟



پ.ن1: ماهم از این اوضاع ناراحتیم. نگرانیم. ما هم قشر آسیب پذیریم. ولی اینقدر شعورمون میرسه که راه اعتراض کردن از بین بردن اموال مردم بی گناه نیست. 

پ.ن2: میزان مشارکت شما عزیزان در پست قبلِ من(مبنی بر مساعدت در خراب نشدن ماشا!) به من ثابت کرد که ما مردم ایران در شرایط بحرانی همه پشتِ هم و پشتیبان و کمک حالِ همدیگه ایم!! با کمک شما دوستان عزیزم شکرخدا نه تنها ماشا نترشید، بلکه جاتون خالی به یه آشِ ماشِ خوشمزه و دلپذیر تبدیل شد:) 

پ.ن3: این دوستمون هم دستور کیک سیب و دارچین هانی شف رو میخان. اگه دستتون میرسه کاری بکنید، پیش از آن کس شما نیاید هیچ کار!! یه هل بدید بنده خدا کارش راه بیفته :)



آقا کسی آش ماش بلد نیست اینجا دستورشو برامن بذاره؟؟

نت قطعه ماشای بی زبونم داره خراب میشه، خواهشمندم برای جلوگیری از خرابی ماشها هم که شده از مساعدت خود دریغ نفرمایید!


بعداً نوشت: با تشکر از همه ی دوستان عزیز که مرا در این امر خطیر (جلوگیری از خرابی ماشا) یاری کردند، پستم خودش یه پا اپلیکیشن پخت غذا با ماش شد! بخاطر همین همه دستورا رو تایید کردم که دوستان هم استفاده کنند. بازهم ممنون از وقتی که گذاشتید :)


هیچ کس مثل تو، نتونست به من صبر و توکل رو بیاموزه

هیچکس چون تو، نتونست دست منو بگیره و با واژه ی شکیبایی آشنام کنه

تو خیلی چیزا به من یاد دادی.

من با توو یاد گرفتم که مثل ایوب صبور باشم.

بعد از تو فهمیدم که خوبرویان چقدر بی وفان.

فهمیدم که خیلی ساده لوح و احساساتی بودم که حرفاتو باور کردم و رو قولت حساب کردم. 

تو با لبخندت، با اون نگاه نافذت، با اون حرفای قشنگت منو خام کردی

الان دو ماه از وعده ای که کردی داره میگذره ولی هرروز داری امروز و فردام میکنی!

لعنتی!

ای به تو قبر اون وجدان نداشته ت صلوات!

جون عمه ت اون لگن ثبت نامی ما رو تحویلمون بده تا نرفتم اداره صنایع ازت شکایت کنم!

با تشکر .


(قسمتی از مکالمه ی خیالیِ من با سایپا)


پ.ن: خواهشا جون هرکی دوست دارید به سایپا اعتماد نکنید، ما رو آینه عبرت بدونید که قرار بوده از برج شش یک ماهه ماشین رو تحویلمون بدن و تازه امروز فهمیدیم تا عید خبری از ماشین نیست! خدا ازت نگذره سایپا!



این پسرک ما، کلاً چشم خورش به شدت ملسه! تلقین نمیکنم ها! واقعیته.

یعنی فقط کافیه در یه موردی ازش حرف بزنی یا تعریفش رو بکنی، دیگه میزنه اون مطلب رو کن فی میکنه!

مثلا همین چندروز پیش؛ داشتم به حضرت آقا میگفتم که چه خوبه که علی انقدر میونه ش با کتاباش خوبه! اصلا کتاب رو پاره نمیکنه، بریم دوسه تا کتاب دیگه براش بخریم.

 به همین سوی چراغ، به 24 ساعت نکشید که کتاب قصه ش رو ریز ریز و جرواجر کرد! جوری که مجبور شدم همه تکه هاش رو بریزم تو سطل آشغال! و موقع جر دادن صفحات از عرض و طول، جوری با تعجب نگاهشون میکرد کأنه رابرت کخ، واکسن سل رو کشف کرده! براش عجیب بود که سنجابه و موشه اینجوری تو یه صدم ثانیه از هم جدا بشن.


یا مثلا وقتی که عمه ش میگه: چه عجب! علی یه دقیقه نشسته! و این بار منم که دست بر سر میکوبم که تو رو خدا نگووو! نقی نقوو. نگو نگی!  و دقیقا در همون ثانیه علی از جا میپره میره سر میکنه تو هفتاد تا سوراخ خونه، پشت وارو میزنه، دست میکنه چش و چارمون رو میریزه کف اتاق! اصلا زامبی میشه!

و من جوری متاسف طور نگاه به خواهرشوهر میکنم که بهش بفهمونم الحق که هرچی درمورد عمه ها میگن راس میگن!


نمیدونم چقد این موضوع چشم خوردن حقیقت داره! ولی ماها تصمیم گرفتیم دیگه درمورد علی و کاراش حرف نزنیم و فقط گاهی در دهنمون رو بگیریم و با اشاره ی گوشه ی چشم به کاراش بخندیم!



تیتر دیالوگ بامزه ی ارسطو عامله تو سریال پایتخت وقتی میخواست بگه نگو نقی، و زبونش یاری نمیکرد!


دوستم مینا، تعریف میکرد، میگفت:

یه روز مادربزرگم مریض میشه، از قضا اون روز پنجشنبه بوده و دکتر متخصص پیدا نمیکنه.

ناچارا میره اورژانس و پیش یه دکتر عمومی، میگه: آقای دکتر حالم خیلی بده، حالا شما یه چیزی همینجوری بنویس بهتر بشم تا شنبه برم پیش یه دکتر درست و حسابی!!! :))


میگن منشیه از خنده ترکیده پاشیده رو میز، دکتره هم خودشو با دستگاه فشار سنج از سقف حلق آویز کرده میگه من پنکه سقفی ام!



پ.ن1: بخندید دیگه! :)) 

پ.ن2: احساس میکنم این چندوقته وبلاگم خیلی فاز غم برداشته، گفتم قضیه مادربزرگ مینا رو بگم یه کم شادروان بشید! 

پ.ن3: من هروقت به مینا فکر میکنم خنده م میگیره، آخه خودشم مث مادربزرگش شوته!


در این برهه از زمان، تاریخ ثبت کند که داریم دنبال خونه میگردیم. نه برای خرید! که برای اجاره!

و ما کوی به کوی و املاک به املاک، با موتوری بی طلق، با کودکی شالپیچ شده، دنبال منزل اجاره ای میگردیم و هربار با دهانی باز از املاکی ها میایم بیرون.


املاکیه پس ازینکه از قیمت بالای خونه ها متاسف شد و سردرد گرفت، یه پیشنهاد لاکچری بهمون داد! زل زد تو چشامون و گفت «عامو! اینورا دنبال خونه نگرد، برو تو محله غربتیا، شاید آلونکی گیرت اومد!!» تا حالا کسی اینقدر نرم و آهسته، قهوه ایمون نکرده بود:|


و پس ازینکه ما امیدمون رو از دست ندادیم و باز رفتیم دوروبر مرکز شهر یه املاکی پیدا کردیم و همینطور که نشسته بودیم و تورق دفتر جناب املاکی رو نظاره میکردیم، نگاهمون افتاد به مجله ی روی میز که بزرگ تیتر زده بود: به خدا بگو من فقط تو را دارم، و ببین خدا برایت چه میکند! و من به خدا گفتم. و منتظر معجزه ام.



پ.ن1: املاکیه به حضرت آقا گفت شمارتو بده زنگت بزنم، حضرت آقا هم با طمأنینه و صدایی آرام داشت شماره ها رو یکی یکی میگفت و املاکیه گوش تیز کرده بود که بلکه یه چیزایی بشنوه، یهو سرشو از رو برگه آورد بالا، نگاهی به حضرت آقا کرد و گفت: «چه چهره ی مظلومی! چه صدا و لحن آرامش بخشی داری!!» منم به جای اینکه بگم چشاتو درویش کن مردک! یا بگم مگه خودت برادر و پدر نداری بی؟! خندم گرفت!

حضرت آقا رو موتور ازم میپرسه: واقعا صدام آرام بخشه؟؟ میگم آره، پس فکر کردی چه جوری منو خر کردی؟؟!


پ.ن2: شاید بعدها از خونه ای که الان توشم یه چیزایی گفتم. شایدم هیچوقت نگفتم و گذاشتم اجر زندگی تو این خونه، برای همیشه در کارنامه اعمالم باقی بمونه!


پ.ن3: بدخواه مدخواهام زیاد شدن! تعداد دیسلایک بعضی پستام به سه تا میرسه.باید بیشتر مواظب خودم باشم :|


یه مرضی هم هست، به نام مرض دیوار!

بیمار مبتلا به، ابتدا کاملا تفننی و صرفا برای وقت گذروندن هی میره تو دیوار، منظورم برنامه ی دیواره ها!!

کم کم بهش اعتیاد پیدا میکنه، و برای دیدن قیمت اجناس، وقت و بی وقت باز هی میره تو دیوار.

یه کم که بیشتر میگذره، دیگه حس میکنه بدون دیوار استخون درد میگیره، در اینجا بیمار ما دچار وابستگی جسمی شده!! و باید ببریدش کمپ و ترکش بدید!



پ.ن۱: ام شهرآشوب هستم، یه ساعته که پاک پاکم! به خودم قول میدم دیگه نرم تو دیوار!

پ.ن۲: از شما چه پنهون، تازگیا فکر میکنم بدون دیجی کالا هم استخونام درد میگیره، فک کنم مشکلم جدیه، راستی راستی باید برم کمپ!

تو کل سال که میری خونه ی فامیل، کوفتم نمیارن بخوری، اون وقت شب یلدا که میشه، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد سر سفره پیدا میشه. اکثرا هم سردیجات! از انار و هندونه و ژله گرفته، تا پفیلا و لواشک و آش و کوکو و تخمه و آجیل و قص علی هذا!

باز جای شکرش باقیه که گرونیه!


همه ی فامیل هم خوشحال و خندون، جمله این اقلام رو قروقاطی میریزن تو حلقومشون، جوری که اگه همه اینا رو بریزی تو نیروگاه فردو، یه کیلو اورانیوم غنی شده تحویلت میده!


شبم تا صبح از دلپیچه و سنگینی هیچکدوم خوابشون نمیبره.

آخه اینکه دیگه اسمش یلدا نیست! انتحار دسته جمعیه!



پ.ن: خواهشا شب یلدایی مواظب خودتون باشید. آغاز فصل سرماست، به هیچ وجه هندونه نخورید که با دست خودتون دامن زدید به مریضیتون.

گول این حرفا رو هم نخورید که هرکی شب چله هندونه بخوره مریض نمیشه، یا قدیمیا شب چله هندونه میخوردن! آخه قدیم وسط زمستون هندونه کجا بود؟؟ مگه سردخونه داشتن؟؟

 اصلا قدیمیا عقل تو کله شون بوده، مث ما نبودن که هرچی شنیدن باور کنن!


پارسال همین موقع ها بود، داشتیم با موتور، میدون معلم رو دور میزدیم، که یهو چشمم افتاد به نرگسای گل فروشی دور میدون، ناگهان عنان از کف دادم و جیغ زدم: «نرگس اومده! نرگس اومده!»

حضرت آقا ترسید! فرمون موتور تو دستش لغزید، نزدیک بود موتور منحرف بشه! فرمون رو کنترل کرد و با چشمانی گردشده نگاه کرد به اینور اونور. گفت کی؟ چی؟ کو؟ نرگس کیه؟! 

من که تازه فهمیده بودم چطور بی مقدمه احساساتی شدم، زدم زیر خنده، گفتم گل نرگس رو میگم، گل فروشی گل نرگس آورده!

برگشت یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت چت میشه تو دختر؟؟ ترسیدم بخدا.

تا کلی وقت سوژه خنده مون بود.


 دیروز باز چشمم خورد به نرگسای تازه ی گل فروشی، یهو گفتم با شیطنت نرگس اومده! حضرت آقا برگشت بازم عاقل اندر سفیه نگاهم کرد، این بار دیگه نترسیده بود، لباشو یه جوری کرده بود که بگه حقه ت دیگه قدیمی شده، گولتو نمیخورم:))



پ.ن1: گل نرگس همیشه منو به وجد میاره.

نرگس که میبینم یاد روزی میفتم که از بیمارستان برگشته بودم و برای اولین بار بود که علی پاش رو میذاشت تو خونمون. و من اعصابم از سر دعوای خونین با حسابدار بیمارستان، خرد و خمیر بود که یهو حضرت آقا جیم شد و لحظاتی بعد با یه دسته گل نرگس برگشت. انقدر ذوق کردم که کلا قضیه دعوا رو فراموش کردم!


پ.ن2: این گل فروش سر میدون معلم خیلی نامرده، میدونه من عاشق نرگسم، گلاشو میذاره بیرون جوری که از هفتاد و دوتن قم هم رد بشی بوش بیاد!


پ.ن3: دیگه دیس لایک نمیخورم. فک کنم دیسلایکیه قطع دنبالم زده. توروبوخودا هرکی بودی بیا باز دیسلایک کن!!! من نیاز دارم به دیسلایکای تو :((




دلم میخواد همه ی فکرهای منفیِ توی سرم رو بریزم تو کیسه ی زباله، درش رو گره بزنم، بذارم بیرون پیش پوشکای تولیدیِ علی، تا حضرت آقا آخر شب ببره بذاره سرِ تیرِ برقِ دمِ در! ولی متاسفانه تهِ کیسه زباله سوراخه و همه ی فکر منفیا میریزه رو فرش! و باز بال درمیاره و برمیگرده تو مغز خودم!


دلم میخواد با پشه های پررویِ خونه رفیق بشم و بهشون به چشم هم خونه نگاه کنم. ولی وقتی انقدر رو دارن که میچسبن به قاشقم، دیگه جایی برای صلح نمیمونه!


دلم میخواد چشمامو که میبندم، خودمو تو روی تختِ حیاطِ خونه ی پدری حس کنم و بوی نمِ آبپاشی با شلنگ مخلوط با بوی رازقی های توی باغچه به مشامم برسه، ولی متاسفانه انقدر خشمِ فروخورده دارم که وقتی چشمامو میبندم، خودمو جای یکی از شخصیت های بازیِ تِیکنِ پلی فورِ یاسین میبینم که داره تمام نیروش رو جمع میکنه تا با بازوهای فولادیش بزنه فرقِ حریفش رو هشت هسته کنه و چش و چارش رو بریزه کفِ خیابون!


دلم میخواد فکرای خوب کنم. دلم برای آرامش روزهای گذشته ام تنگ شده. چی شد که اینجوری شد؟! که اینقدر بی حوصله و عصبی شدم! 


یادمه شکوفه، هم خوابگاهیم، همیشه میگفت اشررررف!! به آرامشت غبطه میخورم! خوش به حالت!!!

و الان منم که دارم به بقیه غبطه می خورم، چون هیچ چیز سر جاش نیست. 


خدا کنه به زودی از این وضعیت خلاص بشم و بشم همون مامانِ سرحالِ ببعی شوی علی. 

تلاش برای تغییر بی فایده است. انگار واقعا بعضی چیزا باید از بیرون عوض بشه تا آدم از درون تغییر کنه :|





بعضی از این نویسنده های کتاب کودک واقعا در انتخاب موضوع، بی سلیقه اند. 


تازگی یه نفر یه کتاب هدیه داده به علی، که نویسنده داستان یه خرِ بنفش رو روایت می کنه.(من اسمش رو گذاشتم خرخرو!) 


انقدر کتاب سخیفه، که علیِ من که عاشق کتاب و شعره، و یکی از لذت بخش ترین تفریحاتش اینه که من براش کتاب بخونم، اصلا محلِ خر هم به این کتاب نمیذاره :|


داستان اینجوریه که این خرخرو خیلی سروصدا میکنه، مدام در حال آواز خوندنه (به عبارت اُخری عر زدن).

هی همه ی حیوانات مزرعه بهش میگن خرخرو! انقد عرعر نکن! خرخرو میگه میخوام عرعر کنم!

گاوه میاد میگه خرخرو عرعر نکن! خرخرو باز میگه میخوام عرعر کنم!

اسبه میگه.

لاکپشته میگه.


خلاصه خرخرو هی عرعر میکنه و یه جایی دیگه میبینه به واسطه ی عرعرهاش خیلی تنها و بی دوست شده، تصمیم میگیره دیگه عرعر نکنه و خرِ خوبی باشه :| و سپس همه ی حیوانات مزرعه باهاش رفیق میشن :|


یعنی خیلی نرم و زیرپوستی میخاد به بچه بفهمونه آهای یابو! وقتی ننه بابات بهت میگن انقد عرعر نکن، گوش بده به حرف!  هیچکس بچه ی عرعرو دوست نداره :| 


حالا اینکه چرا این کتاب رو به بچه ی ساکت و بی صدای ما هدیه دادن یه بحث جداست!!! (اونی که نیاز به کتابه داشته بچه ی خودشون بوده که اصلا اهل گوش کردنِ موعظه نیست!!)  ولی واقعا جور دیگه ای یعنی نمیشد بچه رو به مفهوم رابطه ی مستقیم سکوت و دوستیابی رسوند؟؟! حتما باید از عرعرِ خر مایه گذاشت!؟




خدا را شاکریم که دشمنانمان را از احمقان قرار داد! که اگه یه ذره عقل و ت داشتن، دست به چنین جنایتی نمیزدند و اینطور قبر خودشونو نمیکندن.

قطعا حاج قاسم مالِ شهادت بود و اگه میشنیدیم که به مرگی غیر از شهادت از دنیا رفته، خیلی بیش ازین دلمون میسوخت، اما باز هم دلمون به درد اومده و قلبمون سنگینه.

اما از طرفی خوشحالیم و خدا رو شکر میکنیم که تحقق یکی از وعده های خودش رو به ما نشون داد، و ما با چشم خودمون تو این عصر بی ایمانی و بی خدایی، مردی از اولیای خدا رو دیدیم، شیرینی محبتش رو چشیدیم. و برامون ثابت شد که عزت در دست خداست، و چطور به کسی که با تمام وجود، بندگیش رو بکنه، با همه توانش مجاهدت کنه، عزت میده و محبتش رو تو دل همه قرار میده

امروز به آیات الهی ایمان آوردیم که ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات سیجعل لهم الرحمن ودّا. کسی که با تمام وجود مومن و صالح باشه، خدا محبتش رو تو دل همه قرار میده




جدیدا احساس می کنم میکنم بعضی کارای علی (بلاتشبیه) چقدر شبیه آمریکاست!

مثلا اگه در خواسته ش، من یه قدم عقب برم و تسلیمش بشم، اون در حمله ی بعدی ده قدم میاد جلو!

یعنی فقط منتظره از من یه ضعف کوچولو ببینه!

بطور مثال، همونطور که در این تصویر میبینید، من بخاطر اینکه بچه رو از سر خودم باز کنم و به کارام برسم، اجازه ی دسترسیش به این کابینت رو دادم! 

وی پس از اینکه همه ی زار و زندگی منو ریخت بیرون و توی همه ی آبکش و قابلمه ها راه رفت و حسابی خسته شد، و در حالیکه زیرچشمی به من نگاه می کرد ، رفت سراغ کابینت بعدی! و کاملا حق به جانب و عادی، با داد و بیداد از من میخواست در کابینت بعدی رو هم باز کنم! یعنی تا همه ی زندگی منو کندوکاو نکنه دست بردار نیست! منو تسلیم محض میخاد!

الان آمریکا هم اگه هسته ای رو بدی بره، موشکی رو میخواد، موشکی رو بدی، باز یه چیز دیگه میخاد!



پ.ن1: نمیدونم آمریکاهای مردمم همینجوری ان؟؟ یا فقط آمریکای من انقدر استعمارگر و زیاده خواهه؟؟!

پ.ن2: دیسلایکی جون! بکوب دیسلایک رو :)




در اینکه این اتفاق، یه اشتباه خیلی تلخ بوده، هیچ شکی نیست، و اتفاقا بچه حزب اللهیا بیشتر از بقیه ازین اتفاق قلبشون به درد اومده

ولی یادمون نره که سپاه، فقط اشتباه کرده، عمدی درکار نبوده.پس همه ی خدمات و جانفشانی های سپاه و سپاهی ها رو زیر سوال نبریم و فراموش نکنیم.


فقط اونجای قضیه عجیبه که یه عده دارن از خوشحالیِ ناشی از این انفاق، با دمشون گردو میشکنن! همه ی تسلیت هایی که بابت از دست دادن نخبه ها میگن هم نمیتونه این همه شعف و خوشحالیشون رو بپوشونه!

خواهر و برادر محترمی که از اشتباه سپاه خوشحالی! به تو هم میگن انسان؟؟! حالا شماها باید بخاطر اینهمه پست فطرتیتون جواب پس بدید.



إنهُ فکَّرَ و قَدَّر

فَقُتِل کیف قدَّر

ثمّ قُتل کیف قدَّر


او (نشست) فکر کرد و نقشه کشید!

مرگ براو باد! (خاک تو سرش) چطور هی نشست و نقشه کشید!

باز هم مرگ بر او باد! (حیف نونی که بخوره) چطور نشست و مدام نقشه کشید!


این روزها که میبینم چطور ضدانقلاب از چپ و راست داره شایعه پراکنی میکنه و تمام تلاش و همّ خودش رو برای اثبات باطل و کوبوندن و پوشوندن حق به کار میبره، یاد این آیات سوره مبارکه مدثر میفتم. یعنی به هرگونه چرت و پرت باورکردنی و باور نکردنی متوسل میشن تا حق و باطل رو با هم مخلوط کنن و به مرادشون برسن. 



یریدون لیطفئو نورالله بافواههم و الله مُتمُّ نوره و لو کره الکافرون!

خدا وقتی بخواد نوری روشن بمونه، شماها با دهانهای کثیفتون و با فوت کردن نمیتونید خاموشش کنید. و حرکت نهضت اسلامی، همون نور الهیه که خاموش شدنی نیست.




احساس میکنم ظرف وجودم مثل آبکش شده!

هرچی از این طرف سعی میکنم تو مشکلات صبوری کنم، با بی قراری ها و شیطنتهای علی بسازم، مامان خوبی باشم، همسر وظیفه شناسی باشم، از اونطرف با یه جرقه، مثل کبریت آتیش میگیرم و با عصبانیت همه چیز رو میسوزونم.

هرچی به زعم خودم اعمال حسنه میریزم تو ظرف، مثل آبکش از اونطرفش در میره! قششششنگ میشوره میبره!


خسته شدم ازت ای دل کم حوصله ی بی شکیب!



ای تمام عاشقان هرکجا.!
.
این دلِ نجیب را
این لجوجِ دیرباورِ عجیب را
در میان خویش راه می دهید؟!


کتاب خرخروی عرعرو هم پاره شد. توسط علی. اونم ساعت یک نصفه شب.

درحالی که پسرک کتاب رو آورده بود توی رختخواب تا براش بخونم، یهو به سرش زد که ببینه چطور میشه اگه این طرف صفحه رو بگیره بکشه و به اونور صفحه نزدیکش کنه!! که ناگهان برگه ی کتاب پاره شد. و علی با تعجب نگاهش کرد.

 گفتم پسرم! کتابت رو پاره نکن، خراب میشه ها!!! نگاهی به من کرد و بعد انگار که یهو یه چیزی یادش اومده باشه، زد زیر گریه!! حدود دودقیقه گریه کرد، بعد دوباره کتاب رو برداشت و صفحه ی بعدی رو پاره کرد. و صفحه ی بعدی و صفحه ی بعدی ( و من هم به دلیل انزجاری که نسبت به این کتاب داشتم اجازه دادم تا کاملا ماموریت خودشو انجام بده!!)

همه ی صفحه های کتاب که ورق ورق شد، ناگهان برای بار دوم زد زیر گریه و این بار حدود یک ربع گریه کرد! و روی صحبتِ تمام جیغهاش من بودم!!! و من نتونستم حالیش کنم که :"عزیزم! خودت پاره ش کردی! مگه من مقصرم که الان فریادش رو سر من میزنی؟! اون موقعی که بهت میگم مواظب باش پاره ش نکن، گوش نمیدی! الان که خرابش کردی اومدی سر من خالی میکنی؟!" 

نتونستم حالیش کنم و فقط سکوت کردم تا گریه و سوگواریش تموم بشه و خوابش ببره! و بهش قول دادم فردا صبح براش کتابش رو بچسبونم.

و یاد خودم افتادم.
و همه ی روزهایی که گناه کردم. خراب کردم. گند زدم. و بعد گریه ام به آسمون بلند شد و از خدا طلبکار شدم که ای خدا!!! آخه چرا؟؟؟ آخه چرا من؟؟؟ و لابد خدا از لابلای قلبم داشت میگفت آخه عزیزم! خودت کردی! خودت گند زدی! چرا الان مخاطب جیغ و فریادهات منم؟؟؟

و خدا هیچوقت نگفت.و فقط صبر کرد تا من سوگواریهام تموم بشه و فردا صبح، دوباره با بردباری و گذشت، کتابِ پاره رو برام بچسبونه!



از مزایای زندگی با بچه ی کوچیکه اینه که آدم می‌فهمه چقدر بشر ضعیف و ناتوانه! که حتی از پس کوچکترین کارهاش برنمیاد، تا چند دقیقه مادر خودشو اطرافش نبینه، احساس ناامنی می‌کنه و صدا میزند آمّا. آمّا‌.

و جالبه که همین آدم وقتی به اصطلاح آدم میشه و زور بازویی بهم میزنه، بکلی یادش می‌ره چه موجود بی خاصیتی بوده! کسی بوده که حتی جاشم ننه براش عوض می‌کرده!

خدا وقتی این ناسپاسی های ما رو میبینه، میگه:

 «یا ایها الانسان! ما غرّک بربّک الکریم،» ای انسان ناچیز! چی شد که یهویی برا ما شاخ شدی؟ برا خدا الدورم بولدورم درمیاری؟ (حالا ممکنه بعضیامون بظاهر اولدورم و اینا درنیاریم، ولی با گناهانمون همین کار رو میکنیم در واقع) 

«الذی خلقک فسواک فعدلک» همون خدایی که تو رو آفرید، خوشگل موشکلت کرد، همونی که آدمت کرد!

«فی ایّ صورة ماشاء رکّبک» به اون شکلی که خواست تو رو از پدرومادرت ترکیب کرد، حالا که این آش شله قلمکار از آب در اومدی، یه کم شخصیت داشته باش! خدای به این بزرگواری رو ناسپاسی نکن.



پ.ن۱: مفهوم آیات بعدی هم اینه که درسته خدای تو کریمه، هرچی هم سطح پایین بازی دربیاری، بازم روزی تو رو توی دنیا میده، ولی یه فرشته هایی هم گذاشته که اعمالت رو ثبت میکنن، مواظبتن، حواست به روز جزا هم باشه.

پ.ن۲: خدا در ذهن مترجم یه کم تند صحبت کرده! شما به بزرگواری خودتون ببخشید.

و.ن۳: مخاطب همه این حرفا خودم بود، من و خدا باهم این حرفا رو نداریم، خدایی نکرده اسائه ادب به بزرگواران نشده باشه :)




خواهرشوهرِ گرامی مدتیه که بطور جدی، وارد فضای توییتر شده و داره برای مجموعه ی انقلابیشون، عضو جمع میکنه، یه مدت زوم کرد رو ما و به انحاء مختلف خواست من و حضرت آقا رو هم جذب کنه، آنقدر گفت و واگفت و اثر ندید، که دیگه از ما خسته و ملول و ناامید گشت و الان از روی مخِ ما دوتا، شیفت داده رو مخ عروس خاله بتول! 


کاملا قبول دارم که الان جنگ، جنگ رسانه س.

که میدون مبارزه، از خاکریز تبدیل شده به توییتر و اینستاگرام.

و همچنین قبول دارم که برای دفاع کردن تو زمینه های فرهنگی، نیاز هست به کار، به جهاد.


اما یه چیز برام حل نمیشه و بخاطرش نمیتونم پا توی این میدون بذارم، اونم اینکه برای فعالیتِ موثر در فضای مجازی، خیلی باید وقت گذاشت، یعنی باید از وقتی که برای رسیدگی به کارهای خونه و بچه و همسر میذاری، بزنی، باید از فرصتِ رشدِ خودت کم بذاری تا بتونی کار کنی! بتونی آنقدر فالوور جمع کنی که زحماتت به هدر نره، تا نوشته هات یه ثمره قابل توجهی بده! 

 من برام حل نمیشه که علی بیاد بچسبه به من و به هشتاد روش سامورایی متوسل بشه تا من سرم رو از تو گوشی در بیارم و بهش توجه کنم، و دست آخر یا اعصاب خودم خرد بشه یا اعصاب بچه! یا اینکه کار مکرر با گوشی، روی ذهن بچه اثر منفی بذاره.

 یا همسرم از سرکار بیاد، و غذای من هنوز آماده نباشه، چرا که از صبح تا ظهر داشتم روی هشتگ بلد_نیستم کار میکردم! هی هرچی بلدم و بلد نیستم میبینم، بازتوییت کنم انقد که چشام کور بشه و ازون پس هشتگ بزنم عصای _سفید!

نمیتونم بپذیرم که این وظیفه ی الانِ من باشه، و همچنین وظیفه ی الانِ اکثر مادرانِ اطرافم، چرا که می‌شنوم گلایه های فرزندان و همسرانشان رو.

ولی نمی‌دونم نسخه ی اصلی چیه!

اگه ماها افسران این جنگ هستیم، پس میدون مبارزمون دقیقا کجا میشه؟



اصولا وبلاگ هایی که برای یه مدت طولانی می نویسن، ولی بدون هیچ توضیحی قسمت نظرات رو میبندن، قطع دنبال میزنم. 

یه جورایی فکر میکنم مثل این میمونه که شما تو یه جمع صحبت کنی، و دهن همه ی شنوندگان خودت رو با دستمال ببندی که هیچی نگن!!! حس بدی به آدم دست میده.


این روزا که میریم دنبال خونه، احساس خواستگارایی بهم دست میده که میرن خونه های مردم، یه نیگا به قد و بالای دختره میندازن، یه نیگا به شیرآلات خونه، یه نیگا به مدرک تحصیلیش، یه نیگا به اتاق خواب و کمدیاش، یه نیگا به وضع مالی پدره و اینکه آیا پسرشونو ساپورت خواهدکرد یا نه، یه نیگا به کابینت‌های آشپزخونه! 

آخر سرم لب و لوچه شون رو کج و کوله میکنن و هیچی نمیخورن، ینی که ما نپسندیدیم!


واقعا نمی‌دونم چی در حکمت خدا نهفته ست، که این اتفاقات برای قضیه خونه اجاره کردن ما میفته!

بارها شده که مورد بسیار خوب و شیک و قیمت باورنکردنی (باورنکردنی ارزون!) بهمون پیشنهاد شده و همچین که زنگ زدیم گفتن همین دیشب اجاره رفته! حتی مورد داشتیم که طرف گفت عصر بیاید ببینید خونه رو، بعد پیام داده که اجاره رفت!!

و این آخری که پسندمون شده، منتها قیمتش بالاست، و ما پذیرفتیم که به هزار در بزنیم تا پول رو جور کنیم، منتها مستاجر کنونی تاعید مهلت گرفته که بمونه!

در مورد اینکه حکمت خدا و مصلحتش قراره چی رو برامون رقم بزنه، هیچ نظری نمیتونم بدم، فقط این رو می‌دونم که دلم روشنه به خیرخواهی خدا، و مادریِ حضرت زهرا (سلام الله) 

پس مثل زلف پریشان یار، خودمون رو رها میکنیم در باد، و می‌سپاریم به حضرت الله. تا چه خیری برامون پیش بیاره.


ربِّ انّی اما انزلت الیّ من خیرٍ فقیر.



پ.ن. چی شده که بعضی مردم اینجور مثل گرگ افتادن به جون هم؟ هرکی هر قیمتی میخاد می‌ذاره رو خونه ش.جاهایی رو دیدیم که در حد فحش هم نمی ارزید، طرف میخواست سی میلیون بابت رهنش پول بگیره :/  و در پاره ای از موارد، واقعا آدم به این نتیجه میرسه که طرف صنعتی و سنتی رو باهم زده که همچین قیمتی رو مرغدونیش گذاشته! رحم و شفقت از دل مردم رفته، ما که شکر خدا دستمون به یه حقوقی میرسه، بیچاره اونی که نداره، خدا به دادش برسه.



اصولا علی که سرما میخوره، میبرمش پزشک اطفال. 

اگه خدایی نکرده عفونت خاص و زیادی داشته باشه که نسخه ی پزشک رو تمام و کمال اجرا میکنم. 

ولی اگه بگه : "عععیییی. نه. خیلی عفونت نداره. " و شل و ول بنویسه چرک خشک کن، خودم نسخه رو عوض میکنم :| 

سفکسیمِ موردنظر رو حذف کرده و به جاش دمکرده ی آویشن-بنفشه به انضمام مقداری چهارتخمه میگنجونم توی نسخه. 

یعنی اگه نسخه ی ترکیبیِ من و دکتر رو ببینید این میشه:

شربت سرماخوردگی: هر هشت ساعت
شربت سیتریزین: هر شب
آویشن و بنفشه: هر چندساعت یکبار!
چهارتخمه: هر صبح
مالوندن روغن بنفشه به پیشانیِ کودک: هرشب قبل از خواب!


اصلا شاید "احیای طب سنتی و ترکیب طب نوین و طب سنتی" که مدنظر حضرت آقاست، همین کار منه :| (به قول زینب اَکَلی : کودکانه ی الکی)




و من ریکاوری شدم
به همین زودی.

فکر میکنم حرف زدن با سبو تاثیر خیلی خوبی داشت
و فکر کردن به این جمله ی داداش کارفرما که «چیکار به بقیه داری؟ تو خدا رو داری که برات بسه»
و اندکی خواندن کتاب امیرخانی
و اندکی فکر کردن به محسناتِ اتفاقاتی که برام رقم میخوره
و کمی فکرکردن به بی اهمیتی و گذرگاه بودن دنیا
و البته هدیه ی خوبی که حضرت آقا بهم داد.

دلخوشی های دنیا هنوزم کم نیستند، حتی اگه اونی که باید باشه، نباشه.



پ.ن۱: ممنونم بابت دیسلایک های پست قبل، اولین باری بود که دیسلایکها رو نشون دهنده ی محبت خوانندگان به خودم تلقی کردم :) کلی بهم انرژی مثبت داد:)
پ‌ن۲: 
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست
مثلا این خورشید 
کودک پس فردا
کفتر آن هفته
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است
و هنوز
آب میریزد پایین، اسب ها می‌نوشند.

تصور کنید یه پسرِ سی ساله ی سیبیل دررفته (شما بخونید نره غول) ، که الان باید یه دستش پوشک بچه باشه و یه دستش موزِ کوچولوی ایرانی و پرتقال خونی و خیارِ بومی، و وقتی می‌ره خونه با آرنج در رو باز کنه و بگه: « ضعیفه! کجایی؟» حالا دیده میشه با یه خرسِ صورتی که از صدوسی و دومین دوست دخترش هدیه گرفته و اتفاقا هم قد خودشه و یه زنجیر استیل دور گردنش و شلواری که تا پایینِ مارکِ لباس زیرش اومده و هر آن ممکنه از پاش بیفته! (معلومه تلاش بسیاری داشته که جوری تنظیم کنه که مارکه به انضمام یه خر پشم و پاقال حتما به مخاطب نشون داده بشه) و همچین ابروها رو برداشته و یه گوشواره کاشته دم ابروش (اسم این گوشواره دم ابرویی ها نمی‌دونم چیه!) که مدام از خودت و بغل دستیت می‌پرسی:این دختر بود؟ پسر بود؟ چی بود؟

واقعا صحنه از حدِ چندش گذشته! 

اینکه کدوم زنی میخاد در آینده به این تکیه کنه و کاخ آرزوهاشو رو شونه ش بسازه جدا، اصلا کدوم دختری اینو بعنوان دوست پسر قبول داره؟؟ 

دخترم دخترای قدیم!


به خودم گفتم امسال با پونصد تومن همه ی خریدامو انجام میدم. پونصد تومن! کم نیستا! و تو دلم بشکن رو مینداختم بالا

در اولین قدم، امروز همراه آبجی مریم رفتیم دنبال پارچه چادری.

مغازه ی اول که رفتیم کلمون سوت کشید، چادرا همه بالای ۳۲۰ تومن، اونم چادرایی که اصلا پسندمون نمیشد! چادرای بالای پونصد تومن هم داشت که شکرخدا ازونجایی که چادر طرحدار دوست نداریم، اصلا نگاهشم نکردیم!

بالاخره با کلی گشتن و پیدا کردنِ منصف ترین مغازه دار شهر‍! یه پارچه خریدیم ۳۰۰تومن:/ 

فعلا سه پنجمِ پولم رفته، با اغماضِ مزدِ خیاطِ چادر، میمونه به عبارتی ۲۰۰تومن!

میگم جای سراغ ندارید که مانتو و روسری و شلوار و کیف بشه پیدا کرد؛ همش رو هم ۲۰۰ تومن!



حضرت آقا رفیقِ نجارشو آورده خونه، تا درِ دوتا از باکس های حیاتی خونه رو قفل بزنه. باکسِ میزِ آرایش و باکسِ جالباسی

این دوتا باکس، گرچه در خونه های دیگه برای نگهداریِ کفش های گرون قیمت و کیفهای مجلسی استفاده میشن، ولی تو خونه ی ما تغییرِ کاربری دادن به نگهداریِ مدارکِ مهم و پوشه ی بایگانیِ فاکتورهای داداش کارفرما و کفش های دامادیِ حضرت آقا و عروسیِ من!

جالب اینجاس که ما فکر میکردیم این کمدها فضای امن و خصوصیه لابد! ولی اون دویست باری که علی همه ی مدارک رو از باکس ریخت بیرون و وسطش نشست به بازی، و اون صد باری که با کفش های باباش یهو وسط هال، روی فرشا ظاهر شد، و اون ده باری که گذرنامه هامونو تو کاسه آبگوشت پیدا کردیم، و اون یه باری که عکس شناسنامه ی منو کند و اومد نشونم داد و با ذوق گفت: آمّا (مامان).و مجموعه ی این اتفاقا به ما ثابت کرد که با وجودِ این پسر، هیچ فضای امن و خصوصی وجود نداره، علی مردِ ناممکن هاست.

ولی اون اگه علیه، ماها مامان بابایِ علی هستیم، ما امروز، با زدن قفل به هردوتا باکس، همه ی توطئه ها رو خنثی کردیم.

و البته سه تا طبقه هم زدیم تو جالباسی، و اوشون رو هم تغییر کاربری دادیم به کتابخونه و من  که عاشقِ کتابخونه م، هربار میرم آینه رو باز میکنم و کلی ذوق میکنم از دیدن طبقه ها:)



همینطور که کارتن کتابا رو به سختی جابجا میکنه، زیر لب غرولند میکنه:«آخه کی تو خونه ی مستاجری اینقدر کتاب میاره؟ اصلا به چه دردی میخوره اینهمه کتاب؟»
مثل پیر باهاش کل کل میکنم: «حالا اینهمه چیزمیز اشکال نداره تو خونه مستاجری، فقط یه کارتن کتاب زیادیه؟!»
باز یکی اون میگه یکی من. مث پیرزن پیرمردا!
تازه خبر نداره که دوسه تا کارتنِ همینجوری هم خونه ی پدری دارم که وقتی اون خونه فروش بره، مجبورم نصف کتابا رو بیارم خونه و نصف دیگه ش رو با اکراه ببخشم به کتابخونه ها‌.

پیرمرد باز با ناله میگه: کی این دوره زمونه کتاب میخونه آخه؟!

فک کنم دیگه داره سربسرم می‌ذاره، شایدم فکر میکنه من تریپِ روشنفکری برداشتم بخاطر کتابا!
تقصیری نداره، نمیدونه که حتی حضورِ فیزیکیِ کتاب چقدر حال منو خوب میکنه، البته چرا میدونه، خودش هروقت حالم خیلی گرفته ست، یا وقتی خیلی ازش دلخورم، میبردم کتابفروشی و ولم میکنه قاطیِ قفسه ها، و خودش میدوه دنبال شیطنتای علی میدونه که وررفتن با این کتابا منو تبدیل به یه آدم دیگه میکنه. یه آدم پرانرژی که میتونه یه کوه رو از جاش بکنه!

فک میکنم علی هم این ویژگیِ کتاب دوستیش رو از خودم داره، انقدر عاشق کتابه که شبا تا کتاب نی نی عسلی رو براش نخونم و بغلش نکنه و نذاره زیر سرش، خوابش نمیبره!

یاد بچگیای خودم میفتم، وقتی داداش علی آقا برام از تهران کتاب می آورد، و من چشمام از شدت ذوق برق میزد! الان همون برق رو تو چشمای علی میبینم.
خدا کنه آخر عاقبت این کتاب دوستی بخیر بگذره



تازگیا دچار یه بیماریِ حادِ مغزی شدم. یه صداهایی تو سرم میاد

مثلا سر صبح پا میشم نماز بخونم، درحالیکه پلکهام هر کدوم یه من وزن پیدا کردن و از هم باز نمیشن و میرم سمت روشویی تا وضو بگیرم، یه موسیقی جلف مدام توی مغزم پلی میشه و یه بچه میخونه: "دکتر بُنم، یه پاستیل. خواستنی ام به چند دلیل!." 

به همین سوی چراغ عین هر روز صبح، سر وضوم میخونه، سر نمازم میخونه، میام بخوابم باز میخونه! بچه یه دقیقه خفه شو بذار نمازمو بزنم به کمرم!

آخه چی از جون ما میخوای صداوسیما!؟ روانیمون کردی رفت، مرض مغزی گرفتیم! بس کن دیگه تبلیغات رو :/


نشسته بودیم دور هم، حرف انتخابات شد، شوهر‍ِ خواهرشوهر (که اصولا نود درصد حرفاش شوخیه) گفت: ما که جمعه میریم بادرود، هم رای میدیم، هم زیارت میکنیم، هم ناهار میخوریم، هم صد تومن پول میگیریم و میایم.

همه خندیدن، منم کلا نگرفتم منظورشو و به شوخی برداشت کردم.

تا اینکه دیروز آبجی مریم (که شوهرش کارمند یه شرکتِ خودروسازی خودروهای مطمئن و بی کیفیته) میگفت تو شرکتِ خودروسازی شون، ثبت نام میکردن برای رای، میبرن بادرود، چهارصد تومنم پول میدن! میگفت چهل نفر ثبت نام کردن که برن رای بدن! یعنی تو روزِ روشن اتوبوس پر میکنن میبرن!

حالا یهو دوزاریم افتاد که شوهرِ خواهرشوهر درمورد چی حرف میزد!



پ.ن۱: عطشِ خدمت به خلق الله بعضیا رو هلاک کرده، دیگه داره به هر دری میزنن که خودشونو فدای مردم کنن!
پ ن۲: اینکه کاندید ِ موردنظر چقدر پشتش گرمه که همه میدونن داره رای میخره و همچنان کار خودشو میکنه یه طرف قضیه ست، یه طرفِ قضیه هم اون نامسلمونایی هستن که بخاطر یه مشت ریال، دنیا و آخرت خودشونو میفروشن، کرسی های مجلس رو هم  با وجودِ نجسِ اینا به گند میکشن. 
پ ن۳: آدم میمونه اینا که اینجور دارن خرج میکنن برای رفتن به مجلس، قراره بعدا چقدر بخورن که اینهمه هزینه جبران بشه، تازه سودم بده! خدایا به تو پناه میبریم از مجلسِ فاسد

وضعیت شهرمون خیلی خوب نیست و بخاطر همین خانوادگی دچار وسواس شدیم.


مامان که قبل از کرونا هم وسواس داشت، الان دیگه کن فی شده!


منم انقد دستامو با مایع شستم که اثر انگشتمو از دست داده م! گوشیم دیگه لمس انگشتامو نمیشناسه! هروقت کسی زنگ میزنه باید پنج شش تا فحش کله ی پدر بهش بدم تا تماس رو وصل کنه!


حضرت آقا هم که یه مایع خریده برا محل کارش، ازبس دستاشو شسته، رنگ دستش سه چهار درجه روشن تر شده! الان قشنگ میتونه خودشو جای مامان بزی جا بزنه بره شنگول و منگول رو بخوره!


علی هم بچم همش درحال تعجبه! میگه آخه این کرونا چیه که اینا انقد دستای منو میشورن؟!


پ.ن۱: یه مایع دستشویی خریدیم، بوی ادکلنای قدیمی رو میده، وقتی دستاتو میشوری، فک میکنی الان سال هفتاد و پنجه، رفتی عروسی، نشستی تو تالار داری خیار میلمبونی، پنج شش نفرم اون وسط از شدت رقص به خودزنی افتادن، شماعی زاده هم دلش بشدت هوس رطب کرده! یه همچین دل مشنگی داربم این روزا!


فاطی آدمِ علیه السلامی نبود! 

همه نوع رقصی هم بلد بود، اونم با مهارت

ولی آدم با منطقی بود، از همینش خیلی خوشم میومد

 همیشه یه حرف جالبی میزد، میگفت تصورکن آهنگ رو از روی رقصِ یه آدم حذف کنیم، چه اتفاقی میفته؟ (بعد درحالیکه قیافش رو چندش طور میکرد ادامه میداد:) میشه صحنه ی یه نفر که عین دیوونه ها پریده به خودش و داره دست و پاشو ت میده، یه عده هم عین اسکلا دورش حلقه زدن و زل زدن بهش!

میگفت واسه همین عبث بودن و خل و چل بنظر اومدنش، من تو هیچکدوم از عروسیا نمی رقصم. 



پ‌ن۱: هیچوقت نتونستم بفهمم چطور تماشای رقاصیِ یه نفر، میتونه امید به زندگی رو در فردِ بیننده تزریق کنه! یعنی هیچ راه دیگه ای وجود نداره که حال مردم رو خوب کنه؟!

شایدم واقعا یه چیز دیگه ییمونه و تزریق امید بهونه ست!

پ‌ن۲: من فقط یه جا از دیدن رقص خندم میگیره و دلم شاد میشه، اونم وقتی یه مذدِ پنجاه شصت ساله ی سیبیلوی شکم گنده، دستهاش رو از عرض شانه باز کنه و در قسمت مچ، به صورت دورانی بچرخونه، خدایی صحنه خیلی خنده داره، اگه یه ذوزی خواستید برقصید فقط اینجوری برقصید :))


مامان اومده دنبالم، علی رو بردیم مطب دکتر
بچه بغل، خواستم دکمه آسانسور رو با منتها الیه پشتیِ چادرم بزنم، مث بت من اومده جلو میگه تو دست نزن! بذار من با دستکش دکمه رو میزنم!
موقع باز کردن در آسانسور باز میگه صبرکن صبرکن من باز کنم!
رفتیم بالا، دستگیره ی در رو گرفته بازکرده، میگه مگه نگفتم تو دست به جایی نمال ؟!


بعد دقائق!
نشستیم تو اتاق انتظار، علی زده به غن غن، مامان میگه علی رو بده بغل من!
میگم مامان! اون دستکشای سفیدِ پارچه ایِ شما، خودش اصلِ جنسِ کروناست!
میگه عه! دستکشای من تمیزه! از اون موقعی که از خونه اومدم بیرون، فقط مالیدم به فرمون ماشین!

من:  :|
مامان: :/
ویروسِ گرامی: :))))
وزیر بهداشت: :(((((

یعنی مامانِ من با این نحوه ی رعایتِ بهداشت فردیش، فصلِ جدیدی رو در بابِ مبارزه با کرونا بازکرده!



والا ما امسال قصد داشتیم بریم یه کادوی گرون قیمت برا روز مرد بخریم

صد حیف!

لعنت به تو کرونا!



پ.ن۱: همچین میگن از خونه بیرون نیاید انگار که ما عرض سال جاده ی شمال رو گرفتیم داریم میریم صفاسیتی! ما که سایپا ماشینمونو قرنطینه کرده، همش تو خونه ایم، این یه ماهم روش! 
پ.ن۲: دیسلایکیم سرش شلوغه وقت نمیکنه بیاد دیسلایک بزنه، دیسلایکی جون کاری چیزی داشتی تعارف نکنیا! 




جودی آبوت عزیز سلام.

رسم بر این بود که همیشه تو نامه بنویسی، اونم برای بابالنگ دراز، اما این دفعه من میخوام نامه بنویسم. اونم برای تو

از بچگی، تو تمامِ شخصیت های کارتونی که میشناختم، فقط با تو همزادپنداری می کردم. نمی دونم چرا. نمیدونم چی بین ما مشترک بود. شاید همین سرخوشی و سهل گیری دنیا، شاید همین احساساتی بودنت، همین که یه لحظه انقدر انرژی داری که میتونی دنیا رو منفجر کنی، و یه لحظه انقدر داغونی که فقط صدای هق هق گریه و لرزش شونه هات میتونه دلت رو آروم کنه. همین که در عین سختی، بلدی شاد باشی.

خوشحال باش که تنها رمانِ خارجی که خوندم، رمان تو بود. و من با خوندن اون رمان، به یه لذتِ عمیقِ درونی رسیدم.


راستش، بچگیِ منم دقیقا مثل تو بود. با اتفاقاتِ کوچیک دلگرم بودم. با چیزای ساده غرقِ شادی میشدم. یه سرخوشِ به تمام معنا. و چقدر از این ویژگی خوشحال بودم. و چقدر دوستانم به خاطر همین شادی و سرخوشی بهم غبطه میخوردند.

و شاید همین بود که من خودمو یه جودی ابوت میدیدم.


جودی عزیز

من در گذشته، آدمِ بی مشکلی نبودم.  منم مثل تو کودکیِ آرومی نداشتم. شاید بتونم بگم مشکلاتم چندین و چندین برابرِ الان بود. ولی شاد بودم. خدا توی تک تکِ لحظه هام موج میزد. 

من در نوجوونی، با خوندنِ یه بیت از حافظ غرقِِ خدا میشدم. با گلهای باغچه حرف میزدم، براشون قصه میگفتم. و از ته دل احساسِ خوشبختی میکردم.

منم مثل تو، زندگیِ پرمشقتی داشتم. تا اینکه بابالنگ درازم اومد و زندگیم رو زیرورو کرد. و ناگهان همه چیز در من آروم شد. مشکلات هنوزم بود، هنوزم هست. فقط من آرومتر شدم. 

و ازین بابت به شدت از خدا سپاسگزارم. 


دوست من

در حال حاضر، یه چیز وجود داره که خیلی آزارم میده. و اونم اینه که مثلِ قبل، مثلِ روزهای پراز سختی، نمیتونم احساسِ نابِ شاد بودن رو داشته باشم.  شاید این اثرِ گذشتِ زمان و بالارفتن سن باشه. ولی این روزها دارم سعی میکنم باهاش مقابله کنم.



پ.ن1: بابالنگ درازِ من. ممنونم به خاطرِ بودنت :)


پ.ن2: ممنونم از دختر بی بی. به خاطر دعوتش :) راستش تا حالا کسی منو به چالش دعوت نکرده بود:| نمیدونم چرا! ولی خیلی حس خوبی بود. اینکه از اعماق دلت، حرفات رو بکشی بیرون حس خوبی داد :)


فکر میکنم اکثر دوستان به چالش دعوت شدن و من دیگه مهمونای آخری بودم. ولی دوست دارم که سبو حتما نامه بنویسه، نویسنده ی وبلاگ سایه خودش میآیه، خانم نادم، هومورو و همه ی دوستان دیگه که الان اسمشون در خاطرم نیست.

 


اون خونه که بودیم، به حضرت آقا گفتم اگه تا بیستم اسفند رفتیم خونه ی جدید، به مناسبت سالگرد بابام که مصادف میشه با وفات حضرت زینب (س) یه مراسم کوچیک خودمونی بگیریم و یه شام ساده بدیم.


وقتی ندا اومد که اسباب کشی کنید، تصمیم خودمونو برای جلسه گرفتیم و به دوتا از مهمونامون هم گفتیم. 

ولی خدا کاسه کوزه مون رو بهم ریخت. در واقع میخواست بهمون ثابت کنه که اراده ی من بالاتر از اراده ی همه ی عالمه. 

به قول حضرت امیر: عرفت الله به فسخ العزائم. یعنی خدا رو با شکستنِ اراده های آدمیان شناختم. 

و هممون این مدت فسخ العزائمِ خدا رو دیدیم. چقدر برنامه ها چیده بودیم که بهم ریخت به سادگیِ چند نانومتر!!!



پ.ن: حالا که مراسممون جور نشد،شما محبت کنید و برای شادیِ روحِ بابامون یه صلوات و اگه دوست داشتید یه فاتحه بخونید :)




سکانس یک :


مهران مدیری به پسره میگه شغل شما چیه؟ 

میگه خانه دار :)))))

(خنده ی حضار)

- نه واقعا! بیکارید؟

-آره :)))

- درس خوندید؟

-کارشناسی عمران میخوندم ولش کردم :)))))

-چرا؟

-نمیدونم :)))) (یعنی طرف نمیدونه چرا درس خوندن رو ول کرده :|) 

(باز خنده ی حضار)

- نمیدونی چرا؟؟ خب الان چیکار میکنی؟

- هیچی . با رفقا دور همیم :))))))) (در حالی که داره چهارپنج تا جوونِ علافِ الکی خوشِ خندان رو با دست نشون میده و احتمالا داره به بی عاری خودش میخنده)



سکانس دو:

مهران مدیری به علی انصاریان میگه: اگه یه پول هنگفتی پیداکنی، میگردی دنبال صاحبش؟

- نه :)))))))

(خنده و تشویقِ شدیدِ حضار) 

- جدی نمیگردی؟

- نهههههه. کی تو این جمع هست که وقتی پول هنگفت پیدا کرد بگرده دنبال صاحبش؟؟

(باز خنده ی حضار در حد پاره شدنِ شکم به انضمام تشویق در حد دریدنِ دست!)


سکانس سه: 

مدیری به شقایق فراهانی میگه: تا حالا زیرآب کسی رو زدی؟

- آره :) (با خنده ی بسیار ملیح در حالی که داره به کارش افتخار میکنه)

(خنده و تشویقِ حضار)



 با دیدن این سه تا صحنه، یه غم سنگینی توی دلم نشست. این حجم از تمایل به بی اخلاقی و ولنگاری و بی عاری و نفهمی، از کی واردِ فرهنگِ ما شد؟ 

چی قراره به سرِ نسلِ آینده بیاد؟

بچه های ما قراره به چه چیزایی افتخار کنند؟ قراره از کیا و چه چیزایی رو الگو بگیرند؟ 


به قول بچه ها گفتنی: به کجا داریم میریم؟؟؟؟





و من یک هفته ی تمامه دارم تو سایتا دنبال دوتا کتاب شعر خوب و مناسب برای گروه سنی الف میگردم و پیدا نمیکنم. 

کلا نقدهای زیادی به کتاب کودک وارده، بعضی هاشون که مزخرف نوشتن (مثل همون خرخروی عرعرو!)، بعضیاش که خوبه و شاعر حسابی داره، بدآموزی داره(مثلا کتاب خروس سیگاری! یا بعضی کتابای می می نی) میمونه چندتا کتاب خوب، که اونام فروش اینترنتی هاشون داغونه، همه جا زدن ناموجود! 

راستش اون روزی که در بدر دنبال کتاب اصول بازاریابی یا تحقیق در عملیات میگشتم، یا اون روزای عشق فلسفه ای که در پیدا کردنِ «شرح منظومه» شهید مطهری گذشت، هرگز به ذهنمم خطور نمیکرد که روزی بیفتم دنبال کتاب «گاز و کلاج و دنده، شیمو شده راننده» یا تو سایتا سرچ کنم «عروسی خاله سوسکه و خاله موشه!»

اوضاع نشر کتاب کودک خیلی جالب نیست، و اوضاع پخشش از نشرش هم داغون تره!



گاهی وقتا فکر میکنم من اگه خدایی ناکرده، یه نامسلمونِ رشدکرده در یک خانواده ی نامسلمون بودم، همین دعای «یا من ارجوه…» ماه رجب، برای مسلمون شدنم کافی بود! 

چقدر زیباست این دعا… چقدر روح آدمو حال میاره!

فقط اون جایی که میگه ریشتون رو با دست بگیرید برا ما خانما یه کم سخته!



پ.ن: عید مبعثتون مبارک، ان شالله تحت عنایت حضرت رسول الله باشیم هممون.
پ.ن۲: از اعمال امروز، زیاد صلوات فرستادنه، بفرستید تا میتونید.


دلم روشنه به سال جدید

سالی که با حضرت باب الحوائج شروع بشه، معلومه که قراره منبع خیر و برکت باشه. بیاید نسبت به سال جدید خوشبین باشیم و تفال بزنیم.

چقدر قشنگه که لحظه تحویل سال توسل پیدا کنیم و دست به دامن امام موسی بن جعفر بشیم، و رفع همه گرفتاری ها رو از ایشون بخوایم. شده با هدیه کردن چندتا صلوات، با خوندن نماز، با هر راهی که دلمون سبک میشه.


پ.ن. چشمام داره میسوزه، اگه لحظه تحویل سال خوابم برد دیگه خودتون عیدتون مبارک باشه!

پ.ن۲: یه نماز چهار رکعتی برای روز نوروز توی مفاتیح هست، بعد از نماز عصر خونده میشه. اگه خوندید منم دعا کنید.


قرار شد از خوبی های سال 98 بگیم. چقدر حس قشنگیه که فکر کنی به خوبی های یه پدیده، یه زمان، یا یه آدم. بگردی از بین همه ی ناخوشی هاش، خوشی ها رو سوا کنی و بنویسی.


حالا که خوب فکر میکنم، سال 98 اونقدرا هم تلخ نبود. گرچه تلخی های زیادی داشت.

*ما تو این سال، به لطف خدا دوبار رفتیم پابوس حضرت رضا (علیه السلام) و هر دوبار بهمون خوش گذشت.
بار اول روزهای ابتدایی سال، با خانواده، و بار دوم روز عرفه، با کاروانی به ریاست حضرت آقا.

*اولین شمالِ عمرم رو هم تو همین سال رفتم.

*و اربعین. کربلا. 
در حالی که فکر میکردم دارم سخت ترین تصمیم زندگی رو میگیرم که میخوام با بچه ی یه سال و نیمه برم، و به نظرم این سفر مشکلترین سفر عمرم میشه، اما نشد. بلکه تبدیل شد به یکی از شیرین ترین سفرها. به لطف حضرت ابا عبدالله.

* تو این سال، هرچند که قلبمون از فراق حاج قاسم به درد اومد و سوخت، ولی خداوند، قدرتِ خونِ شهید سلیمانی رو به دنیا نشون داد. بهمون فهموند که اگه اخلاص داشته باشیم، قلبِ همه ی دنیا رو مسخّر ما میکنه. و هنوز زمان لازمه تا دنیا، برکتِ خونِ این شهید رو به ما نشون بده.

*و تو این سال، خدا منت سرم گذاشت و تونستم حفظ قرآن رو تموم کنم. در حالی که عملاً از جزء بیست به بعد، هفته ای هشت بار تصمیم میگرفتم دیگه ادامه ندم، و فکر میکردم سختی های کلاس رفتن و حفظ کردن با وجودِ بچه، داره از پا درم میاره. ولی نیاورد. و خدا رو شاکرم به خاطر توفیقی که بهم داد و راهی که جلو پام باز کرد.
گرچه این تازه اولِ ماجراست. و من فقط موفق شدم به حفظِ الفاظِ کلامِ خدا. و مونده تا فهمش و اووووه چقدر مونده تا عمل. 

*کتابهای زیادی اما نتونستم بخونم. هنوز مجموعه کتاب های "منِ دیگر ما" تو قفسه است، و من هیچ برنامه ای برای شروع کردن و خوندنش ندارم. در حالی که پسرم دوسال رو رد کرده و من هنوز الفبای تربیت کودک رو هم بلد نیستم!

کتابِ رهش رو خوندم، چایت را من شیرین میکنم، تب مژگان، سه دقیقه در قیامت، 

*یکی از بهترین الطافِ خدا در سالِ 98، همین عوض کردنِ خونه بود. خونه ای که به مراتب از خونه ی قبلی بهتره و اعصاب من نیز به مراتب آرام تر. و روحیه ام به مراتب شادتر . در حالی که فکر میکنم اگه با وجود این تمرگینه ی پیشِ رو، تو اون خونه میموندم، به حدِ جنون میرسیدم! 

*و دلخوشیِ بعدی، این بود که خواهرم بچه دار شد. بچه ای که مدتها بود انتظارش رو میکشید و با اومدنش، چشم همه ی ما رو روشن کرد. و این از اون نعمتهاییه که نمیشه شماره کرد.

*از نظر اخلاقی ولی فکر میکنم پیشرفت چندانی نکردم. هنوز همون نقطه ضعفهای قدیمی رو با خودم دارم. و دارم به این فکر میکنم که این پیشرفت نکردن، دقیقا مساویه با پسرفت کردن و از دست دادن سرمایه ی وجود. 


چیزهایی که من در این سال یاد گرفتم این بود که

1- گر صبر کنی، ز غوره، حلوا سازی. صبر. از غوره. حلوا.

2- یاد گرفتم که هیچ وقت نذارم علی، نقطه ضعفهام رو بفهمه. نباید بهش بگم فلان کار رو نکن. چون در این صورت، همه ی هم و غمش رو میذاره رو این که اون کار رو به انجام برسونه. و این هم میتونه خوب باشه و هم بد.

3- یاد گرفتم که هر ادویه ای رو به هر غذایی نزنم! هر غذایی، ادویه ی مخصوص خودش رو میخاد. فهمیدم که مثلا اگه به قورمه سبزی، پاپریکا یا گراماسالا بزنم، مزه ی دمپایی ابریِ کهنه میگیره!

و اما کرونا. 

کرونا انقدری که بدی داشت، خوبی هم داشت. 

مثل یه کوره، عیار آدمها رو به خودشون، و به بقیه نشون داد. 

مثلا یه عده رفتن دنبال احتکار، یه عده مسئولین نشستن تو خونه و یه مدت گم شدن و بعد از اینکه پیدا شدن، با ویدئو کنفرانس!! مسئولیت هاشون رو انجام دادن!  یه عده هم افتادن تو خیابونا دنبال ضد عفونی کردنِ درِ خونه های مردم، یه عده پرستار و دکتر و طلبه و بسیجی و هیئتی و . هم جونشون رو گرفتن کفِ دستشون و رفتن سرِ پستشون، و البته یه عده شون هم پستشون رو خالی کردن! 

یه خوبیِ دیگه ی کرونا هم این بود که به یادِ من آورد که یه مادرم. و باید برای اوقاتِ فراغت فرزندم برنامه داشته باشم. پس من رو به فکر وادار کرد که محیط خونه رو شاد کنم. که سرچ کنم تو اینترنت که چه بازیهایی میشه کرد با یه بچه ی دوساله! راستش کرونا به یادِ من آورد که در قبالِ شادیِ بچه م مسئولم، و هرچند که یه عالمه کار داشته باشم، بازم نمیتونم از زیر بار مسئولیتِ خودم شونه خالی کنم. 

کرونا! ازت ممنونم.

خدایا قبل از همه، از تو ممنونم :)




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سرآشپز عسل خريد و فروش سيم کارت لذتی که تو مردم آزاری هست تو انسانیت نیس طارق آموزش ها و ...... با میلاد رسولی کاج سبز بوتیک آنلاین • Boutique Online دانلود Nomao Camera موج دریا John